عرارةلغتنامه دهخداعرارة. [ ع َ رَ ] (ع اِ) بچه که زود شیر را ترک کند. || هر چیزی که به سوی چیزی بازگردد. (منتهی الارب ). || زنان که همواره پسر زایند. || درختی است خوشبوی . (منتهی
عرارةلغتنامه دهخداعرارة. [ ع َ رَ ] (ع اِمص ) بسیاری . || بدخویی . || سختی . (منتهی الارب ). || بلندی . رفعت . (از اقرب الموارد). || مهتری . (منتهی الارب ). || بدبختی . (ناظم الا
ارارةلغتنامه دهخداارارة. [ اِ رَ ] (ع مص ) تنک کردن مغز را. بگدازانیدن مزغ . (تاج المصادر بیهقی ). ضعیف و تنک گردانیدن مغز استخوان و غیره : ارار اﷲ مخّه ؛ ای رققه . (منتهی الارب
عرعرةلغتنامه دهخداعرعرة. [ ع َ ع َ رَ ] (ع مص ) برکندن چشم را. (از ناظم الاطباء). عرعر عینه ؛ چشم او را کندو یا درآورد. (از اقرب الموارد). || بیرون آوردن سربند شیشه را. (از ناظم
عرعرةلغتنامه دهخداعرعرة. [ ع ُ ع ُ ة ] (ع اِ) سر هر چیزی و معظم آن ، از آن است عرعرة الجبل و السنام . (منتهی الارب ) عرعرةالجبل و السنام و الانف ؛ قسمت بالا و معظم کوه و سنام و ب
عرعرةلغتنامه دهخداعرعرة. [ع َ ع َ رَ ] (ع اِ) سربند شیشه . (منتهی الارب ). در بطری و گویند عَرعرة و کاء و بندی است که در بطری را با آن می بندند، و عُرعُرة در آن است . (از اقرب ال
عبارةدیکشنری عربی به فارسیگذرگاه , معبر , جسر , گذر دادن , ازيک طرف رودخانه بطرف ديگر عبور دادن , عبارت
عرادةلغتنامه دهخداعرادة. [ ع َ دَ ] (ع اِ) ملخ ماده . (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و نیز رجوع به عرارة شود.
بدخوییلغتنامه دهخدابدخویی . [ ب َ ] (حامص مرکب ) بدخوئی . بدخلقی . بدخیمی . زشت خویی . تندخویی . مقابل خوش خویی ، نیک خویی . (فرهنگ فارسی معین ). رذالت و سؤخلق . (ناظم الاطباء).
اصللغتنامه دهخدااصل . [ اَ ] (ع اِ)والد: فلان لا اصل له و لا لسان . ج ، اصول . کسایی گوید:اینکه گویند لا اصل له و لا فصل ، اصل بمعنی والد و فصل بمعنی ولد است ، یا اصل حسب است و