عرادهلغتنامه دهخداعراده . [ ع َرْ را دَ ] (ع اِ) نوعی از آلات جنگ و قلعه گیری است و آن آلتی باشد کوچکتر از منجنیق که بدان سنگ بر سر خصم اندازند. (غیاث اللغات ). و آن را حصارگشای
عرادهفرهنگ انتشارات معین(عَ دِ) [ ع . ] (اِ.) 1 - از ابزارهای جنگ شبیه به منجنیق که در قدیم برای پرتاب سنگ ازآن استفاده می کردند. 2 - واحد شمارش توپ .
عرادهفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. واحد شمارش توپ.۲. [قدیمی] از آلات جنگی شبیه منجنیق که برای پرتاب کردن سنگ به کار میرفته.
ارادهدیکشنری فارسی به انگلیسیbackbone, decision, determination, purpose, resoluteness, resolution, resolve, single-mindedness, stability, volition, wheel, will, willpower
ارادهلغتنامه دهخدااراده . [ اِ دَ ] (ع مص ، اِمص ) اِرادة. اِرادت . خواستن . (تاج المصادر بیهقی ). خواست . خواسته . خواهش . میل . قصد. آهنگ . کام . دَهر. (منتهی الارب ) : و واقف
عرادةلغتنامه دهخداعرادة. [ ع َ دَ ] (اِخ ) دهی است به رأس تلی شبیه به قلعه بین رأس عین و نصیبین که قافله ها در آنجا باراندازند. (معجم البلدان ).
عرادةلغتنامه دهخداعرادة. [ ع َ دَ ] (ع اِ) ملخ ماده . (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و نیز رجوع به عرارة شود.
عراده اندازلغتنامه دهخداعراده انداز. [ ع َرْ را دَ اَ ] (نف مرکب ) آنکه با عراده جنگ کند و بدان سنگ اندازد : بانصر و بوالحسن خلف با عراده انداز گفتند پنجاه دینار و دو پاره جامه بدهیم .
عضادةدیکشنری عربی به فارسیتير عمودي چارچوپ , چهار چوپ درب و هر چيز ديگري , ستون , لغاز , تير بيرون امده
عادةدیکشنری عربی به فارسیرسم , سنت , عادت , عرف , حقوق گمرکي , گمرک , برحسب عادت , عادتي , خو , مشرب , ظاهر , جامه , لباس روحانيت , روش طرز رشد , رابطه , جامه پوشيدن , اراستن , معتاد کر
عراده اندازلغتنامه دهخداعراده انداز. [ ع َرْ را دَ اَ ] (نف مرکب ) آنکه با عراده جنگ کند و بدان سنگ اندازد : بانصر و بوالحسن خلف با عراده انداز گفتند پنجاه دینار و دو پاره جامه بدهیم .
عرادةلغتنامه دهخداعرادة. [ ع َ دَ ] (اِخ ) دهی است به رأس تلی شبیه به قلعه بین رأس عین و نصیبین که قافله ها در آنجا باراندازند. (معجم البلدان ).
عرادةلغتنامه دهخداعرادة. [ ع َ دَ ] (ع اِ) ملخ ماده . (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و نیز رجوع به عرارة شود.
تکرلغتنامه دهخداتکر. [ ] (اِ) عراده ها از چوب ضخیم و بی آهن است در نواحی بادکوبه . (از سفرنامه ٔ ناصرالدین شاه ، یادداشت بخط مرحوم دهخدا).