عدل ورزیدنلغتنامه دهخداعدل ورزیدن . [ ع َ وَ دَ ] (مص مرکب ) عدالت کردن . دادگری کردن : همه عدل ورز و همه مکرمت کن همه مال بخش و همه مَحمدت خر.ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 168).
عدل ورزلغتنامه دهخداعدل ورز. [ ع َ وَ ] (نف مرکب ) دادگر. عادل : بر هر دو روی سکه ٔ ایام ، نام توخاقان عدل ورز و هنرپرورآمده . خاقانی .عدل ورزا خسروا پیوند عمرت باد عدل کز جهان عدل
عدلدیکشنری عربی به فارسیتعديل کردن , تنظيم کردن , تغييردادن , عوض کردن , اصلا ح کردن , تغيير يافتن , جرح و تعديل کردن , دگرگون کردن , ترميم کردن , تغيير دادن , راست کردن , درست کردن ,
عدل ورزیدنلغتنامه دهخداعدل ورزیدن . [ ع َ وَ دَ ] (مص مرکب ) عدالت کردن . دادگری کردن : همه عدل ورز و همه مکرمت کن همه مال بخش و همه مَحمدت خر.ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 168).
داد رسیدنلغتنامه دهخداداد رسیدن . [ رَ / رِدَ ] (مص مرکب ) عدل ورزیدن . داد کردن : مفسدان فساد میکنند بداد نمیرسد بعلت آنکه خود بخویشتن مشغول است و درمانده . (تاریخ بیهقی ص 417 چ ادی
دادگریلغتنامه دهخدادادگری . [ گ َ ] (حامص مرکب ) عمل دادگر. عادلی . دادگستری . عدل ورزی : و این قفندنه از هندوان بود ولیکن از نیکوسیرتی و دادگری همه او را فرمانبردار شدند. (مجمل ا
داد ورزیدنلغتنامه دهخداداد ورزیدن . [ وَ دَ ] (مص مرکب ) عدالت ورزیدن . بعدل کوشیدن . عدل کردن . داد کردن .
داد گستردنلغتنامه دهخداداد گستردن .[ گ ُ ت َ دَ ] (مص مرکب ) عدل کردن . عدالت ورزیدن . بعدل کوشیدن . دفع ظلم ظالم از مظلوم کردن : خداوند ما نوح فرخ نژادکه بر شهریاری بگسترد داد. ابوشک