عبقریلغتنامه دهخداعبقری . [ ع َ ق َ ری ی ] (ص نسبی ) نسبت است به عبقربن انمازبن اراش بن عمروبن المغوث بطنی از بجیلة. (از اللباب ج 2 ص 115).
عبقریلغتنامه دهخداعبقری . [ ع َ ق َ ری ی ] (ع ص ) سید. (اقرب الموارد). رئیس . (مهذب الاسماء).یقال هو عبقری القوم ؛ یعنی مهتر و قوی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || قوی . || بهتر و
عبقریفرهنگ انتشارات معین(عَ بْ قَ) [ ع . ] 1 - (ص .) بزرگ قوم . 2 - (اِ.) نوعی گستردنی از دیبای منقش . 3 - قوی ، توانا. 4 - بهتر و کامل تر از هر چیزی .
عبقریفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. بزرگ قوم؛ سَرور.۲. نیکو و نفیس.۳. ویژگی کسی یا چیزی که نیرومندی و زیبایی او شگفتانگیز باشد.۴. (اسم) = عبقر: ◻︎ بهسختی بکشت این نمد بسترم / روم زاین سپس عبق
عَبْقَرِيٍّفرهنگ واژگان قرآنجامههاي بافته از مخلوط پشم و نخ (و به گفته جمعي ديگر به معناي ديبا است ياجامههاي بافت حيره ، ويانوعي جامه به نام طنفسه )
عبقرلغتنامه دهخداعبقر. [ ع َ ب َ ] (اِخ ) دهی است که هر چیز خوب و نیکو را از مردم و جامه و جز آن به وی نسبت کنند. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
عبقرلغتنامه دهخداعبقر. [ ع َ ب َ ق ُ ر ر ] (ع اِ) ژاله و تگرگ که حب الغمام نیز گویند. یقال : ابرد من عبقر. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
عبقرلغتنامه دهخداعبقر. [ ع َ ق َ] (اِخ ) موضعی است که اعراب گمان برند پریان بسیار در آنجا هستند. لبید گوید: کهول و شبان کجنة عبقر. (اقرب الموارد) (المنجد). || موضعی است بسیارپری
استعداددیکشنری فارسی به عربیابداع , تالق , خلية , دور , ذوق , عبقري , غزارة , فن , کفاءة , مسوولية , مقدرة , موهبة , موهوب , ميل , هدية