عالیجاهلغتنامه دهخداعالیجاه . (ص مرکب ) عالی شأن . عالی رتبت . عالی قدر. آنکه مرتبت بلند و مقام بالا دارد. || از القاب احترام که اکثر در اول نوشته ها و نامه هایا در سرپاکتها نویسن
عالیدیکشنری فارسی به عربیاعلي الدرجات , امبراطور , جميل , رائع , راسمال , شجاع , ضربة قاضية , عالي , غرامة , کثير , متانق , مستوي عالي , مشهور , ممتاز , هائل
عالیدیکشنری فارسی به انگلیسیa, advanced, august, bonny, brave, capital, capitally, classic, consummate, costly, excellent, exceptional, exquisite, fabulously, famously, fine, first-class,
عالیلغتنامه دهخداعالی . (ع ص ) بلند، مقابل سافل . و منه أتیته من عال . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || رفیع و بلند. (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء). ک
علیاجاهلغتنامه دهخداعلیاجاه . [ ع ُل ْ ] (ص مرکب ) مؤنث عالی جاه . عنوانی بزرگ داشت زنی را. از القاب و عناوین زنان . خطابی تفخیم آمیز زنان را.
جاهلغتنامه دهخداجاه . (اِ) پارسی باستان یاثه ، هندی باستان یاته . مقام . مکان .منزلت . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). منزلت و مرتبه بنزد پادشاه . (شرفنامه ٔ منیری ) (آنندراج ). منزلت
خورشیدمثاللغتنامه دهخداخورشیدمثال . [ خوَرْ / خُرْ م ِ ] (ص مرکب ) بزرگ مرتبه . عالی جاه . عالیمقام : کیست اندر همه عالم چو تو دیگر ملکی مملکت بخش وفلک جنبش و خورشیدمثال .فرخی .
خورشیدفرلغتنامه دهخداخورشیدفر. [ خوَرْ / خُرْ ف َ ] (ص مرکب ) دارای شکوه خورشید. کنایه از عالی جاه و باشکوه : یکی گفت کای شاه خورشیدفرکه چون تو زمانه نیارد دگر. فردوسی .چنین گفت کهر