عاقل عاقللغتنامه دهخداعاقل عاقل . [ ق ِ ل ِ ق ِ ] (ص مرکب ) خردمند کامل عیار. تمام عاقل . عاقل که از قانون خرد بهیچوجه یکسو نشود : خاقانی از این راه دورنگی بکران باش یا عاقل عاقل زی یا غافل غافل .خاقانی .
حاقللغتنامه دهخداحاقل . [ ق ِ ] (اِخ ) یکی از قراء جبل لبنان است . حاقلانی بدانجا منسوب است . رجوع به حاقلانی شود.
هاقللغتنامه دهخداهاقل . [ ق ِ ] (ع اِ) موش نر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). الذکر من الفار. (اقرب الموارد).
غافل غافللغتنامه دهخداغافل غافل . [ ف ِ ل ِ ف ِ ] (ص مرکب ) بسیار نادان . بسیار بی خبر : خاقانی از این راه دورنگی به کران باش یا عاقل عاقل زی یا غافل غافل .خاقانی .
دورنگیلغتنامه دهخدادورنگی . [ دُ رَ ] (حامص مرکب ) تلون به دورنگ . || نفاق و منافقی . (ناظم الاطباء). مقابل یکرنگی . نفاق . (شرفنامه ٔ منیری ). کنایه از نفاق و ریاکاری .(آنندراج ). مذبذبی و مکاری و تزویر و دورویی و ناراستی . (ناظم الاطباء). دورویی . (شرفنامه ) : ز تن
غافللغتنامه دهخداغافل . [ ف ِ ] (ع ص ) بی خبر. ناآگاه . (دهار). گول . (نصاب ). بیخود. (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). بی خرد. نادان که درکارها اهمال و فروگذاری کند. دائر. غارّ. غیهب . غمر: اغترار؛ غافل شدن . تهو؛ غافل شدن . (منتهی الارب ).من و تو غافلیم و ماه و خورشیدبر این گردون گردان نیست
ابن راوندیلغتنامه دهخداابن راوندی . [ اِ ن ُ وَ ] (اِخ ) ابوالحسین احمدبن یحیی بن اسحاق . وفات 245 هَ .ق . اصلاً ایرانی از مردم راوند میان اصفهان و کاشان . از متکلمین زمان خویش . او اقوال وعقایدی مخصوص بخود داشته که متکلمین نقل کنند و صد و اند کتاب دارد و از آنجمله
عاقللغتنامه دهخداعاقل . [ ق ِ ] (اِخ ) ابن کلبی گوید کوهی است که حارث بن آکل المرار جد امری ءالقیس بدان ساکن بود. (معجم البلدان ).
عاقللغتنامه دهخداعاقل . [ ق ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کله بوز بخش مرکزی شهرستان میانه واقع در 35هزارگزی جنوب باختری میانه و 35هزارگزی راه شوسه ٔ تبریز و میانه و 20هزارگزی راه آهن میانه - م
معاقللغتنامه دهخدامعاقل . [ م َ ق ِ ] (ع اِ) ج ِ مَعقِل . (ناظم الاطباء). جاهای پناه و قلعه ها. (آنندراج ) (غیاث ) (ناظم الاطباء). پناهگاهها : قلاع و معاقل آن اطراف که در هیچ ایام ، اعلام اسلاف بدان نرسیده بوده ... مستخلص و مستصفی کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ <span class
تعاقللغتنامه دهخداتعاقل . [ ت َ ق ُ ] (ع مص ) خردمندی نمودن بی خردمندی . (زوزنی ) (از اقرب الموارد). خردمندی نمودن بی خرد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || دیت را میان همدیگر قسمت نمودن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).