عاسلغتنامه دهخداعاس . (اِخ ) بطنی است از آل عمران از آل کثیر.یکی از قبائل حضرموت . (معجم قبائل العرب ج 2 ص 701).
عاسلغتنامه دهخداعاس . [ عاس س ] (ع ص ، اِ) شبگردنده ٔ گرد شهر. (منتهی الارب ). پاسبان . ج ، عَسَس و عَسیس . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
اعصلغتنامه دهخدااعص . [ اَ صِن ْ ] (ع اِ) ج ِ عَصا، بمعنی چوب و چوب دستی . اَعصاء. عُصی ّ. (منتهی الارب ).
عاصلغتنامه دهخداعاص . (اِخ ) ابن هشام . ابوالبختری عاص بن هشام بن خالد المخزومی از قریش و یکی از بزرگان و دلیران عرب جاهلیت و برادر ابوجهل است که اسلام را درک کرد و هم اوست که
عاصلغتنامه دهخداعاص . (اِخ ) ابن امیه . بطنی است از قریش عدنانیه معروف به ابی العاص . (معجم قبائل العرب ).
عاسفلغتنامه دهخداعاسف . [ س ِ ] (ع ص ) ناقة عاسف ؛ شتر ماده ٔ طاعون زده که به مرگ نزدیک شده باشد. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
عاسللغتنامه دهخداعاسل . [ س ِ ] (ع ص ) انگبین گیرنده . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || نیزه ٔ سخت لرزان . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (مهذب الاسماء). || مرد نیک و صالح . ج ، عُسُل .
عاسلةلغتنامه دهخداعاسلة. [ س ِ ل َ ] (ع ص ) خلیة عاسلة؛ کبت پر از انگبین . (منتهی الارب ) (آنندراج ). کندوی پر از عسل . (ناظم الاطباء).
عاسملغتنامه دهخداعاسم . [ س ِ ] (اِخ ) نام موضعی است یا ریگ توده ای به عالج . (منتهی الارب ). نام آبی است مر کلب را در سرزمین شام نزدیک خُرّ. نصر گوید عاسم رمل بنی سعد است . طِر
عاسفلغتنامه دهخداعاسف . [ س ِ ] (ع ص ) ناقة عاسف ؛ شتر ماده ٔ طاعون زده که به مرگ نزدیک شده باشد. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
عاسللغتنامه دهخداعاسل . [ س ِ ] (ع ص ) انگبین گیرنده . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || نیزه ٔ سخت لرزان . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (مهذب الاسماء). || مرد نیک و صالح . ج ، عُسُل .
عاسلةلغتنامه دهخداعاسلة. [ س ِ ل َ ] (ع ص ) خلیة عاسلة؛ کبت پر از انگبین . (منتهی الارب ) (آنندراج ). کندوی پر از عسل . (ناظم الاطباء).
عاسملغتنامه دهخداعاسم . [ س ِ ] (اِخ ) نام موضعی است یا ریگ توده ای به عالج . (منتهی الارب ). نام آبی است مر کلب را در سرزمین شام نزدیک خُرّ. نصر گوید عاسم رمل بنی سعد است . طِر