طیره شدنلغتنامه دهخداطیره شدن . [ طَ / طِ رَ / رِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) خشم آوردن : حجام طیره شد و استره در تاریکی شب بر او انداخت . (کلیله و دمنه ).
وزن ظرفtare, tare weightواژههای مصوب فرهنگستانوزن پوشش یا بستهبندی بار و در مورد بارگُنج، وزن بارگُنج خالی اختـ . وَف
تیره ترگلغتنامه دهخداتیره ترگ . [ رَ / رِ ت َ ] (اِ مرکب ) کلاهی تیره . خودی سیاه و در بیت زیر کنایه از خاک سیاه و خاک گور است : بر او تاختن کرد ناگاه مرگ بسر برنهادش یکی تیره ترگ . فردوسی .رجوع به تیر
طیره گرلغتنامه دهخداطیره گر. [ طَ / طِ رَ / رِ گ َ ] (ص مرکب ) خشمگر. خشمگن . خشمگین : گفتا چو منی را چه دهی دیده ٔ طیره نفرین بچنین طیره گر خیره نگر بر.سوزنی .
طیره کردنلغتنامه دهخداطیره کردن . [ طَ / طِ رَ / رِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) آغالیدن ، چنان باشد که کسی را بر کسی طیره کنند تا تند شود. برانگیختن . || خشمگین و غضبناک ساختن .
طیره گریلغتنامه دهخداطیره گری . [ طَ/ طِ رَ / رِ گ َ ] (حامص مرکب ) خشمگنی : چند من از بی توئی زارگری و گری طیره گری را تو زآن گریه ٔ من خندخند.سوزنی .
طیرهلغتنامه دهخداطیره . [ رَ ] (اِخ ) چندین قریه بدین نام در دمشق هست که هر یک به قبیله ای علیحده منسوب میباشند. (مراصد الاطلاع ص 269). دهیست به دمشق . (منتهی الارب ).
طیرهفرهنگ فارسی معین(رِ) [ ع . ] 1 - (اِمص .) شرم ، آزرم . 2 - آزردگی . 3 - (ص .)خجل ، شرمنده . 4 - دلتنگ .
طیرهلغتنامه دهخداطیره . [ رَ ] (اِخ ) چندین قریه بدین نام در دمشق هست که هر یک به قبیله ای علیحده منسوب میباشند. (مراصد الاطلاع ص 269). دهیست به دمشق . (منتهی الارب ).