طوی درازلغتنامه دهخداطوی دراز. [ طُ دِ ] (اِخ ) دهی است به سه فرسنگی مغرب کاکی ، و طوی بمعنی چاه است . (فارسنامه ٔ ناصری ). و رجوع به طویل دراز شود.
طویل درازلغتنامه دهخداطویل دراز. [ طَ دِ ] (اِخ ) دهی از دهستان چغاپور بخش خورموج شهرستان بوشهر در 30 هزارگزی جنوب خورموج و دامنه ٔ خاوری کوه مند. جلگه و معتدل و مالاریائی با 472 تن
طویلغتنامه دهخداطوی . [ طَ ] (ع ص ) طَو. طاو. مرد لاغرشکم . شاعر گوید : فقام فادنی من وسادی وساده طوی البطن ممشوق الذراعین شرحب . ؟ (ازمنتهی الارب ).رجل ٌطوی البطن ؛ مرد باریک
ابوسهللغتنامه دهخداابوسهل . [ اَ س َ ] (اِخ ) حمدوی . احمدبن حسن یکی ازامراء دربار مسعودبن محمود غزنوی . و مسعود او را بضبط ولایات عراق منصوب کرد و میان علاءالدوله و ابوسهل محاربه
حباریلغتنامه دهخداحباری . [ ح ُ را ] (ع اِ) (معرب هوبره و آهوبره ) علوقس . هوبره . آهوبره . طایری است بزرگ دانه خوار و مأکول اللحم . و با پیخال خوددر مقابل باز و دیگر جوارح طیور
سنتلغتنامه دهخداسنت . [ س ُن ْ ن َ ] (ع اِ) راه و روش . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). طریقه . قانون . روش . (منتهی الارب ). آیین . رسم . نهاد. ج ،سنن : غزوی کنیم بر جانب هندوستان
پوشیدنلغتنامه دهخداپوشیدن . [ دَ ] (مص ) در بر کردن . بتن کردن . در تن کردن . پوشیدن جامه ای را. ملبس شدن . در پوشیدن . بر تن کردن . بر تن راست کردن . لبس . تلبس . مکتسی شدن . اکت
طویل درازلغتنامه دهخداطویل دراز. [ طَ دِ ] (اِخ ) دهی از دهستان چغاپور بخش خورموج شهرستان بوشهر در 30 هزارگزی جنوب خورموج و دامنه ٔ خاوری کوه مند. جلگه و معتدل و مالاریائی با 472 تن