طوارقلغتنامه دهخداطوارق . [ طَ رِ] (ع اِ) ج ِ طارقه . (منتهی الارب ). حادثه های سوء بشب . بلاها که بشب رسد : از طوارق ایام و حوادث روزگار مصون و محروس مانده . (ترجمه ٔ تاریخ یمین
طوارقفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. بلاهای بد و ناگهانی۲. (صفت) ویژگی کسی که در شب و بهصورت ناگهانی میآید.
توارقلغتنامه دهخداتوارق . [ ت َ رِ ] (اِخ ) نام قومی بزرگ است از اقوام بربر در شمال آفریقا و در وسط صحرای کبیر و به قبائل متعدد تقسیم شده اند. و از جنوب غربی طرابلس غرب تا شهر تم
طارقلغتنامه دهخداطارق . [ رِ ] (اِخ ) ابن زیاد. بلاذری در کتاب فتوح البلدان گوید. واقدی نقل کند که طارق بن زیاد عامل موسی بن نصیر بسوی اندلس لشکرکشی کرد. او اوّل کسی بود که به ج
طارقلغتنامه دهخداطارق . [ رِ ] (اِخ ) نام پسر اُمیةبن عبدالشمس که بنات طارق که در عرب بحسن ضرب المثلند بدو منسوبند.
طارقلغتنامه دهخداطارق . [ رِ ] (اِخ ) ابن باهیة. ابن عبدربه او را شاعری از بطن خزاعه میشمارد. (عقدالفرید ج 3 ص 332).
طارقةلغتنامه دهخداطارقة. [ رِ ق َ ] (ع ص ، اِ) حادثة. ج ، طوارق . و منه ؛ اعوذ من طوارق اللیل ؛ ای ماینوب من النوائب فی اللیل . (منتهی الارب ). غائلة. آفة. رجوع به هر دو کلمه شود
اسبنلغتنامه دهخدااسبن . [ اَ ب ِ ] (اِخ ) بزرگترین واحه در صحرای افریقا پس از «فزان » واقع بین 16 و 20 درجه ٔ عرض شمالی و 5 و 10 درجه ٔ طول شرقی تا جنوب جنوب شرقی واحه ٔ «توات »
جوارحلغتنامه دهخداجوارح . [ ج َ رِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ جارحة. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). اندامها. اندام مردم که بدان کار کنند. دست و پا و دیگر اعضای آدمی . (غیاث اللغات ) (آنندر
حبجریلغتنامه دهخداحبجری . [ ح َ ج َ را ] (اِخ ) آبی است به وادی ذوحبجری ، مر بنی عبس را، در وراء قطن شمالی . نصر گوید: حبجری ناحیتی به نجد است در اکناف شربة. عقبةبن سوداء درباره
مترددلغتنامه دهخدامتردد. [ م ُ ت َ رَدْ دِ ] (ع ص ) مردد. دودله . (منتهی الارب ). دودله و مشکوک . (ناظم الاطباء). سرگشته در امری که بیرون شدِ کار نداند : و دو راه بود، یکی بیابان