طرخونلغتنامه دهخداطرخون . [ طَ ] (اِخ )لقب عام ملوک سمرقند. (الاَّثار الباقیه چ اروپا ص 101). نام ملک سغد. رجوع به طرخان شود : و از آنجا ما را نامه ای نوشتند، به ملک طرخون . (مجم
طرخونلغتنامه دهخداطرخون . [ طَ ] (معرب ، اِ) گیاهی است ، معرب ترخ ، بیخ ریشه های آن عاقرقرحا است ، قاطع شهوت است . (منتهی الارب ). گفته اند که عاقرقرحا بیخ طرخون کوهی است . (ذخیر
ترخونلغتنامه دهخداترخون . [ ت َ ] (اِ) مردم خونی و تونی و بیباک و دزد و اوباش را گویند. (برهان ) (از انجمن آرا) (از آنندراج )(از فرهنگ رشیدی ) (از فرهنگ جهانگیری ) : تو ترخان و ت
ترخونفرهنگ انتشارات معین(تَ) (اِ.) گیاهی با برگ های دراز و باریک و ساقة نازک و راست که بوی خوش و مزة تند دارد و برای یبوست مفید است .
ترخونفرهنگ فارسی عمید / قربانزادهگیاهی با ساقههای راست و نازک و برگهای دراز، باریک، خوشبو، و کمی تندمزه که جزء سبزیهای خوردنی بهصورت خام مصرف میشود. اشتهاآور و زودهضم و برای تسکین دلدرد
طرخونیلغتنامه دهخداطرخونی . [ طَ ] (ص نسبی ) منسوب به طرخان که نام یکی از اجداد صاحب این نسبت است . (سمعانی ).
بیخ طرخون کوهیلغتنامه دهخدابیخ طرخون کوهی . [ خ ِ طَ ن ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) عاقرقرحا است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ) (فهرست مخزن الادویه ).
طبرخونفرهنگ انتشارات معین( طَ بَ ) (اِ.) 1 - عنّاب ، درخت عنّاب . 2 - چوبدستی سرخ رنگ که در ق دیم به هنگام جنگ به دست می گرفتند.
طرخونیلغتنامه دهخداطرخونی . [ طَ ] (ص نسبی ) منسوب به طرخان که نام یکی از اجداد صاحب این نسبت است . (سمعانی ).
بیخ طرخون کوهیلغتنامه دهخدابیخ طرخون کوهی . [ خ ِ طَ ن ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) عاقرقرحا است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ) (فهرست مخزن الادویه ).
ازنبیژلغتنامه دهخداازنبیژ. [ اَ زَم ْ ] (اِ)طرخون . (السامی فی الاسامی ص 101 س 22). داروئی است که آنرا بطم و بقم خوانند و بوی مادران و نیز شرر آتش . (مؤید الفضلاء). و رجوع به ارن
احمدپاشالغتنامه دهخدااحمدپاشا. [ اَ م َ ] (اِخ ) (طرخونچی ...) او یکی از صدر اعظم های دوره ٔ سلطان محمد رابع است و از مردم ماط ارناودستان است آنگاه که باسلامبول رفت داخل سرای همایون