تبقیعلغتنامه دهخداتبقیع.[ ت َ ] (ع مص ) بمعنی بَقع است . به بلادی رفتن . (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). قولهم : ما ادری این بقع؛ای این ذهب ، کانه قال الی ای بقعة من البقاع ذهب . (تاج العروس ). و رجوع به منتهی الارب شود. || بدون رنگ گذاشتن رنگرز جاهایی را از جامه . (از اقرب الموارد) (از قطر ال
تبقیةلغتنامه دهخداتبقیة. [ ت َ ی َ ] (ع مص ) باقی داشتن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ) (غیاث اللغات ). تبقی . (قطر المحیط). زنده و باقی گذاشتن . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). و نگاه داشتن آنرا. - امثال : بق نعلیک و ابذل قدمیک ؛ یضرب عندال
تبکیعلغتنامه دهخداتبکیع. [ ت َ ] (ع مص ) تبکیت . (قطر المحیط).غلبه کردن کسی را بحجت . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || قطع کردن چیزی را. (قطر المحیط). نیک بریدن چیزی را. (منتهی الارب ). نیک بریدن . (آنندراج )(ناظم الاطباء). || پاره پاره ساختن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). پاره پاره کردن .
تبکیةلغتنامه دهخداتبکیة. [ ت َ ی َ ] (ع مص ) بگریستن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). گریستن بر مرده و رثا گفتن بر وی . (از قطر المحیط). گریستن بر وی . (از اقرب الموارد). ستایش گویان بگریستن بر وی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). || بگریانیدن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). برانگیخ
طبقهفرهنگ فارسی عمید۱. مرتبه؛ درجه.۲. یک دسته یا صنف از مردم.۳. هریک از قسمتهای ساختمان که دارای یک سقف و یک کف است.۴. (زمینشناسی) چینه.۵. دسته؛ گروه؛ رسته.۶. (جامعهشناسی) مردمی که از نظر وضع اجتماعی و اقتصادی با هم تفاوت دارند: طبقهٴ روحانیان، طبقهٴ کارمندان دولت، طبقهٴ بازرگانان، طبقه
طبقهدیکشنری فارسی به انگلیسیbreed, class, division, estate, genus, layer, order, rating, sort, stripe, walk
طبقهفرهنگ فارسی معین(طَ بَ قِ) [ ع . طبقة ] (اِ.) 1 - درجه ، مرتبه . 2 - صنف ، دسته . 3 - فضایی در یک ساختمان ، میان دو سقف یا یک کف و یک سقف ، اشکوب .
طبقهفرهنگ مترادف و متضاد۱. اشکوبه، اشکوب، خن ۲. رده، زمره، صف، کلاس، گونه ۳. رسته، سنخ، صنف، فرقه، گروه ۴. پوسته، چینه، قشر، لایه ۵. مرتبت، مرتبه، پایه، درجه ۶. دستگاه(موسیقی)
دوطبقهلغتنامه دهخدادوطبقه . [ دُ طَ ب َ/ ب ِ ق َ / ق ِ ] (ص مرکب ) دواشکوبه . دومرتبه . که طبقه ای بالای طبقه ای دیگر قرار داشته باشد: اتاق دوطبقه .ساختمان دوطبقه . (یادداشت مؤلف ). اتوبوس دوطبقه .
حروف مطبقهلغتنامه دهخداحروف مطبقه . [ ح ُ ف ِ م ُ ب َ ق َ / ق ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) رجوع به حرف مطبق شود.
چهارطبقهلغتنامه دهخداچهارطبقه . [ چ َ / چ ِ طَ ب َ ق َ / ق ِ ] (ص مرکب ) که طبقات چهار دارد. که دارای چهار اشکوب است . چهاراشکوبه . با چهار اشکوب که روی هم قرار گرفته باشند و مجموعاً تشکیل واحد مستقلی را دهند. آنچه چهار مرتبه داش
هفت طبقهلغتنامه دهخداهفت طبقه . [ هََ طَ ب َ ق َ / ق ِ ] (اِ مرکب ) مثل هفت پرده ، و آن ملتحمه ، قرنیه ، عنبیه ، عنکبوتیه ، شبکیه ، مشیمیه و صلبیه است . رجوع به هفت حجله ٔ نور شود. || (ص مرکب ) هر بنایی که دارای هفت طبقه باشد. هفت مرتبه .
مطبقهلغتنامه دهخدامطبقه . [ م ُ ب ِ ق َ / ق ِ ] (ع ص ) تب دایم که در شبانه روز پیوسته باشد و خنک نگردد. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی اول ماده ٔ قبل شود.