طبریلغتنامه دهخداطبری . [ طَ ب َ ] (اِخ ) (الَ ...) ابوالحسن الترنجی الطبری : ابوریحان بیرونی در کتاب «الجماهر» در چند موضع نام این شخص را یاد کرده . وی ظاهراً پزشک بود و او را کناشی نیز هست . بترجمه ٔ احوال او دسترسی نیست . رجوع به الجماهر چ حیدرآباد دکن ص 144</spa
طبریلغتنامه دهخداطبری . [ طَ ب َ ] (اِخ ) (الَ ...) احمدبن عبداﷲ. مُحب الدین الطبری . مردی فاضل بوده ، وی را تصانیف است ، از آنجمله السمط الثمین فی مناقب امهات المؤمنین . وفات وی بسال 694 هَ . ق . بوده است . (اعلام زرکلی ج 1
طبریلغتنامه دهخداطبری . [ طَ ب َ ] (اِخ ) (الَ ...) عبدالقادربن محمد الحسینی الطبری المکی الشافعی ، امام ائمةالحجاز. وی در مکه بسال 976 هَ . ق . قدم بعرصه ٔ وجود نهاد و در آن جا نشو و نما یافت و در کنار پدر و مادر خویش پرورده شد، در دوازده سالگی قرآن کریم را
طبریلغتنامه دهخداطبری . [ طَ ب َ ] (اِخ ) (الَ ...) علی بن سهل بن ربن الطبری . کنیت وی ابوالحسن است . ابن الندیم بغدادی کاتب نام وی را علی بن ربل ضبط کرده و گفته است : او کاتب مازیاربن قارن بود، به دست معتصم عباسی قبول اسلام کرد و بدین وسیله نزد وی قرب و منزلتی یافت . و پایه ٔفضیلت او معلوم و
تبرگلغتنامه دهخداتبرگ . [ ت ُ ب ُ ] (اِخ ) ولف در لغت شاهنامه بر وزن بزرگ ضبط و به کلمه ٔ تورگ ارجاع کرده و درج آن را هم فراموش کرده . درانجمن آرا چنین کلمه را بمعنی حصار آورده . در شاهنامه پیدا نکردم . (فرهنگ شاهنامه ٔ شفق ) : به پیش سپاه اندرآمد تبرگ که خاقان
تبریلغتنامه دهخداتبری . [ ت َ ب َ ] (اِخ ) امیر، نام مردی از اهل پازوار قریب به شهر بارفروش که او را شیخ العجم خوانده اند. به وزنی خاص اشعار بزبان دری مازندری گفته دیوانش حاضر و به تبری مشهور است . (انجمن آرا) (آنندراج ). امیر پازواری طبری بود و ترجمه ٔ احوال وی در «امیرپازواری » بیاید. رجوع
تبریلغتنامه دهخداتبری . [ ت َ ب َ ] (ص نسبی ) منسوب به تبرستان . (انجمن آرا) (آنندراج ). صورت فارسی «طبری » که بعض نویسندگان بکار برده اند. - بنفشه ٔ تبری ، بنفشه ٔ طبری . انجمن آرا و آنندراج شعری از منجیک بشاهد «بنفشه ٔ تبری » آورده اند که در بعض نسخ «بنفشه ٔ
تبریلغتنامه دهخداتبری . [ ت َ ب َرْ ری ] (ع مص ) متعرض احسان کسی شدن . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ازقطر المحیط) (از ناظم الاطباء). || بیزاری . (ناظم الاطباء). بیزار شدن و دوری کردن . مثال : تبری شما را سبب نمی فهمم . فلان همیشه از ما تبری می کند. این لفظ در عربی بمعنی پیش آمدن است (
طبریهلغتنامه دهخداطبریه . [ طَ ب َ ری ی َ ] (اِخ ) (قضای ...) قضائی است در جهت شرقی سنجاق عکا از ولایت بیروت ، از طرف شمال به قضای صفد از سمت مغرب به دو قضای ناصره و جنین ، و از جانب جنوب بقضای سلط، و از سوی مشرق به سنجاق شام از ولایت سوریه محدود می شود. و 38
طبریهلغتنامه دهخداطبریه . [ طَ ب َ ری ی َ ] (اِخ ) جایگاهی است از نواحی دیاربکر. (نخبةالدهر دمشقی ص 192).
طبریهلغتنامه دهخداطبریه . [ طَ ب َ ری ی َ ] (اِخ ) دهی است بواسط. طبری منسوب به آن است . (منتهی الارب ). ابوبکربن محمدبن موسی گفته است : طبریه نیز جایگاهی است در واسط. (معجم البلدان ج 5 ص 27).
طبریهلغتنامه دهخداطبریه . [ طَ ب َ ری ی َ ] (اِخ ) قصبه ٔ مرکز قضائی است در سنجاق عکا از ولایت بیروت ، واقع در 43هزارگزی مشرق عکا و در ساحل دریاچه ای موسوم به همین اسم . 3500 تن جمعیت دارد که دو ثلثش یهودی است ، سوری ویران ، ی
طبریجانلغتنامه دهخداطبریجان . [ طَ ب َ ] (اِخ ) دهی از دهستان همت آباد شهرستان بروجرد، واقع در 9هزارگزی جنوب خاوری بروجرد و 8هزارگزی جنوب شوسه . جلگه ، معتدل با 517 تن سکنه . آب آن از رودخانه .
طبریهلغتنامه دهخداطبریه . [ طَ ب َ ری ی َ ] (اِخ ) (قضای ...) قضائی است در جهت شرقی سنجاق عکا از ولایت بیروت ، از طرف شمال به قضای صفد از سمت مغرب به دو قضای ناصره و جنین ، و از جانب جنوب بقضای سلط، و از سوی مشرق به سنجاق شام از ولایت سوریه محدود می شود. و 38
طبریهلغتنامه دهخداطبریه . [ طَ ب َ ری ی َ ] (اِخ ) جایگاهی است از نواحی دیاربکر. (نخبةالدهر دمشقی ص 192).
طبریهلغتنامه دهخداطبریه . [ طَ ب َ ری ی َ ] (اِخ ) دهی است بواسط. طبری منسوب به آن است . (منتهی الارب ). ابوبکربن محمدبن موسی گفته است : طبریه نیز جایگاهی است در واسط. (معجم البلدان ج 5 ص 27).
طبریهلغتنامه دهخداطبریه . [ طَ ب َ ری ی َ ] (اِخ ) قصبه ٔ مرکز قضائی است در سنجاق عکا از ولایت بیروت ، واقع در 43هزارگزی مشرق عکا و در ساحل دریاچه ای موسوم به همین اسم . 3500 تن جمعیت دارد که دو ثلثش یهودی است ، سوری ویران ، ی
طبریجانلغتنامه دهخداطبریجان . [ طَ ب َ ] (اِخ ) دهی از دهستان همت آباد شهرستان بروجرد، واقع در 9هزارگزی جنوب خاوری بروجرد و 8هزارگزی جنوب شوسه . جلگه ، معتدل با 517 تن سکنه . آب آن از رودخانه .
حسن طبریلغتنامه دهخداحسن طبری . [ ح َ س َ ن ِ طَ ب َ ] (اِخ ) ابن علی بن محمدبن علی بن حسن طبرستانی مازندرانی شیعی امامی ، معروف به عماد طبری . در 673 هَ . ق . ساکن قم بود.او راست : «احوال السقیفة» و اربعین بهایی و جز آن که در هدیةالعارفین (ج <span class="hl" dir
حسن طبریلغتنامه دهخداحسن طبری . [ ح َ س َ ن ِ طَ ب َ ] (اِخ ) ابن محمدبن اسماعیل بن حسن بن زیدبن حسن . صاحب طبرستان که در 250 هَ . ق . دعوت آشکار کرد و در مازندران در 270 هَ . ق . درگذشت . او راست : «البیان » و «الحجة». (ذریعه ج
حسن طبریلغتنامه دهخداحسن طبری . [ ح َ س َ ن ِ طَ ب َ ] (اِخ )ابن قاسم ، مکنی به ابوعلی . فقیه شافعی . در سال 350 هَ . ق . درگذشت . او راست : «الافصاح » در شرح مختصر مزنی و «الایضاح » در فروع و «التهذیب » که «زوائدالمفتاح »نیز نامیده شود، «الجدل »، «اصول فقه » و «
چشمه طبریلغتنامه دهخداچشمه طبری . [ چ َ م َ طَ ب َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان شقان بخش اسفراین شهرستان بجنورد که در 9 هزارگزی شمال باختر اسفراین و 17هزارگزی جنوب راه شوسه ٔ عمومی بجنورد به شقان واقع است . جلگه و سردسیر است و <span