طاوس لولغتنامه دهخداطاوس لو. [ وو ] (اِخ ) دهی از دهستان اوچ تپه بخش ترکمان شهرستان میانه . در 12هزارگزی جنوب ترکمان و 10هزارگزی شوسه ٔ تبریز به میانه . کوهستانی . معتدل . با 160 ت
طاوسلغتنامه دهخداطاوس . [ وو ] (اِخ ) ابن مکحول . حمداﷲ مستوفی او را ازصحابه شمرده است . رجوع به تاریخ گزیده ص 231 شود.
طاوسلغتنامه دهخداطاوس . [ وو ] (اِخ ) معاصر عمربن عبدالعزیز که در ده کلمه به عمربن عبدالعزیز موعظه کرده است . رجوع به سیرة عمربن عبدالعزیز ص 126 شود.
طاوسلغتنامه دهخداطاوس . [ وو ] (اِخ ) موضعی است در نواحی بحر فارس ، که غُلاّب حضرمی مالک آنجا بود، از طریق دریا لشکری بدان جای گسیل کرد، چون خلیفه ٔ وقت (عمربن الخطاب ) اجازه ٔچ
طاوس پیکرلغتنامه دهخداطاوس پیکر. [ وو پ َ / پ ِ ک َ ] (ص مرکب ) با پیکری چون پیکر طاوس . با اندام زیبا و رنگارنگ : دگر ره لعبت طاوس پیکرگشاد از درج لؤلؤ تنگ شکر.نظامی .
طاوس سمنانیلغتنامه دهخداطاوس سمنانی . [ وو س ِ س ِ ] (اِخ ) خواجه قطب الدین طاوس سمنانی . بنا بروایت مؤلف دستورالوزراء، در دارالوزاره ٔ سمنان ، دو قبیله از سایر متوطنان آن ممتاز بعلوّ
طاوسلغتنامه دهخداطاوس . [ وو ] (معرب ، اِ) طاووس . پرنده ای است معروف و آن را ابوالحسن ، وابوالوشی و صرّاخ ، و فلیسا، نیز نامند. پرنده ای است از پرندگان بلاد عجم ، تصغیر آن طویس
مرغ زرینلغتنامه دهخدامرغ زرین . [ م ُ غ ِ زَرْ ری ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) مرغی است برابر ماکیان مشابه به شکل دراج و اندکی به طاوس نیز مشابهتی دارد و پروبالش مانند زر درخشان و لمعا
رنگلغتنامه دهخدارنگ . [ رَ ] (اِ) لون . (برهان قاطع). اثر نور که بر ظاهر اجسام نمایشهای مختلف می دهد، بعربی لون گویند. (فرهنگ نظام ). لون یعنی اثر مخصوصی که در چشم از انعکاس اش