ضیاءلغتنامه دهخداضیاء. (اِخ ) ابن ابی الضوء القرطبی . مردی عالم بعلوم عربیه و شعر وحافظ ایام عرب و مشاهد آن . (روضات الجنات ص 335).
ضیاءلغتنامه دهخداضیاء. (اِخ )معاصر یعقوب میرزا بود. در عنفوان جوانی جهت تحصیل به دارالسلطنه ٔ هراة توجه فرمود، بعد از چند گاه که در آن دیار در ظل تربیت و رعایت امیر نظام الدین ع
ضیاعلغتنامه دهخداضیاع . [ ض َ ](ع مص ) هلاک شدن . (منتهی الارب ) (منتخب اللغات ). ضایعشدن . (دهار). بباد شدن . (تاج المصادر). تلف گردیدن .بطلان . تباهی . تفقد. گویند: فلان مات ض
ضیاعلغتنامه دهخداضیاع . (ع ص ، اِ) ج ِ ضایع. (منتهی الارب ). رجوع به ضایع شود. || ج ِ ضیعة، بمعنی خواسته و زمین و آب و درخت : بس ای ملک که ضیاع من و عقار مرانه آفتاب مساحت کند ن
ضیاعلغتنامه دهخداضیاع . [ ض َ ] (ع اِ) زن و فرزندان و هرکه در نفقه و مؤنت او باشد. هر ضعیف و نیازمند که در امور و حوائج خود محتاج او بود. (منتهی الارب ). || عیال . || آنکه افتق
ضیاءالدینلغتنامه دهخداضیأالدین . [ ئُدْ دی ] (اِخ ) میرم (خواجه ...). شاعر. معاصر شاه اسماعیل صفوی . وی در رثاء و تاریخ امیرغیاث الدین محمدبن امیر یوسف از سادات جلیل که به دست امیرخ
ضیاءالدینلغتنامه دهخداضیأالدین . [ ئُدْ دی ] (اِخ ) نصراﷲ محمد صاین الدین بن محمدبن عبدالکریم . رجوع به نصراﷲ محمد... شود.
ضیاءالدینلغتنامه دهخداضیاءالدین . [ ءُ د د ] (اِخ ) (خواجه ...) از بزرگان وقت خود و مزارش به تبریز بوده است . (نزهة القلوب چ اروپا ص 78).
ضیاءالدینلغتنامه دهخداضیاءالدین . [ ءُ د د ] (اِخ ) ابن عبدالحمید. عبداﷲبن محمد. رجوع به عبداﷲبن محمد... شود.
ضیاءالدینلغتنامه دهخداضیاءالدین . [ ءُ د د ] (اِخ ) ابن معین . عمربن بدر موصلی . رجوع به عمر... شود.
ضیاءالدینلغتنامه دهخداضیاءالدین . [ ءُ د د ] (اِخ ) عوفی در لباب الالباب گوید : ابوبکر احمد الجامجی الصاحب الکبیر علاءالملک ملک الامراء ضیاء الدولة و الدین و الوزراء، صاحب صدری که تی
ضیاءالدینلغتنامه دهخداضیاءالدین . [ ئُدْ دی ] (اِخ ) ابن سعدبن محمدبن عثمان القزوینی القرمی العفیفی ، استاد شیخ المولی سعدالدین التفتازانی . صاحب بغیه گوید وی امامی بزرگوار و دانا بت
ضیاءالدینلغتنامه دهخداضیاءالدین . [ ءُ د د ] (اِخ ) (خواجه ...) از بزرگان وقت خود و مزارش به تبریز بوده است . (نزهة القلوب چ اروپا ص 78).
ضیاءالدینلغتنامه دهخداضیاءالدین . [ ءُ د د ] (اِخ ) ابن عبدالحمید. عبداﷲبن محمد. رجوع به عبداﷲبن محمد... شود.
ضیاءالدینلغتنامه دهخداضیاءالدین . [ ءُ د د ] (اِخ ) ابن معین . عمربن بدر موصلی . رجوع به عمر... شود.