صیقلیلغتنامه دهخداصیقلی . [ ص َ / ص ِ ق َ ] (ص نسبی ، اِ) صیقل . جلادهنده . روشن کننده . جَلاّء. موره زن . آینه افروز : نخست آهنگری با تیغ بنمای پس آنگه صیقلی را کار فرمای . نظام
صیقلیلغتنامه دهخداصیقلی . [ ص َ ق َ ] (اِخ ) شاعری است . صادقی کتابدار نویسد: از قصبه ٔ بروجرد ولایت همدان است و اوقات خود را به کارگری میگذرانید. جوانی شگفته و گرم آمیزش است . د
صیقلی ساختنلغتنامه دهخداصیقلی ساختن . [ ص َ / ص ِ ق َ ت َ ] (مص مرکب ) روشن کردن . جلا دادن . افروختن : چهره را صیقلی از آتش می ساخته ای خبر از خویش نداری که چه پرداخته ای .صائب .
صیقلی کردنلغتنامه دهخداصیقلی کردن . [ ص َ / ص ِ ق َ ک َ دَ ](مص مرکب ) روشن کردن . براق کردن . جلا دادن . زدودن .
آیینة علامتدهیsignaling mirror, heliographواژههای مصوب فرهنگستانقطعهفلزی ضدزنگ و صیقلی برای استفاده و علامتدهی به کمک نور خورشید در مواقع اضطراری در قایق نجات
صیقلکاریburnishingواژههای مصوب فرهنگستانایجاد سطحی صاف و صیقلی بر روی فلز با غلتاندن فلز در استوانهای پر از گلولۀ فولادی و اِعمال فشار بر آن
سنگ یخسنگcurling stoneواژههای مصوب فرهنگستانسنگ بزرگ و گرد و صیقلی از جنس گرانیت با وزنی بین 17 تا 20 کیلوگرم و دارای دستهای در بالای آن ویژه رشتۀ یخسنگ متـ . سنگ