صوللغتنامه دهخداصول . [ ص َ ] (ع مص ) حمله کردن بر حریف خود و زیادتی نمودن . (منتهی الارب ). حمله بردن . (تاج المصادر بیهقی ) (مصادر زوزنی ) (دهار) : صدهزاران گور ده شاخ ودلیرچ
صوللغتنامه دهخداصول . [ ] (اِخ ) لفظی عجمی است و در عرب آنرا اصلی نیست . شهریست در بلاد خزر در نواحی باب الابواب و آن دربند است . (معجم البلدان ).
صوللغتنامه دهخداصول . [ ] (ع اِ) لقب پادشاه جرجان است . (تاریخ الخلفاء سیوطی ص 264). لقب عام ملوک دهستان . (آثار الباقیه از یادداشت بخط مؤلف ).
ثوللغتنامه دهخداثول . [ ث َ] (ع اِ) گروه زنبوران عسل . (واحد از لفظ خود ندارد). || نر از زنبور عسل . || خانه ٔ زنبوران عسل . || شوره ٔ درخت . || نره ٔ شتر. || غلاف نره ٔ شتر. ج
ثوللغتنامه دهخداثول . [ث َ ] (ع مص ) احمق گردیدن . || دیوانه شدن گرفتن . || ثولاء شدن گوسفند و آن استرخائی است در اعضای گوسفند یا دیوانگی گوسفند که چون بدو عارض شود تبعیت گوسفن
سوللغتنامه دهخداسول . (اِ) رنگ خاکستری مایل مر اسب و استر و خرالاغی را که خط سیاهی از کاکل تا دم کشیده شده باشد. (برهان ). رنگ خاکستری مایل بسیاهی در اسب و اشتر که نامبارک شمار
صولتفرهنگ مترادف و متضاد۱. حشمت، سطوت ۲. رعب، مهابت، هیبت ۳. خشم، غضب، قهر ۴. حمله ۵. توانمندی، قدرت، نیرو
صولت کردنلغتنامه دهخداصولت کردن . [ ص َ / صُو ل َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) خشم کردن . تندی کردن : تو جفا کنی و صولت ، دگران دعای دولت نه عجب بدین لطافت که تو پادشاه داری . سعدی .رجوع به ص
صولیلغتنامه دهخداصولی . (اِخ ) محمدبن یحیی بن عبداﷲبن عباس بن محمدبن صول تکین کاتب ، مکنی به ابی بکر و معروف به صولی شطرنجی . از ابوداود سجستانی و ابوالعباس ثعلب ومبرد و جز آنان