صورتگرلغتنامه دهخداصورتگر. [ رَ گ َ ] (ص مرکب ) نقاش . مصور. تصویرساز : چنو سوار نداند نگاشتن بقلم اگرچه باشد صورت گری بدیعنگار. فرخی .از کف ترکی دلارامی که از دیدار اوست حسرت صور
صورتگری کردنلغتنامه دهخداصورتگری کردن . [ رَ گ َ ک َ دَ ](مص مرکب ) صورتگری . نقاشی . صورت کشیدن : دهد نطفه را صورتی چون پری که کرده ست بر آب صورتگری . سعدی .رجوع به صورتگر شود.
صورتگری کردنلغتنامه دهخداصورتگری کردن . [ رَ گ َ ک َ دَ ](مص مرکب ) صورتگری . نقاشی . صورت کشیدن : دهد نطفه را صورتی چون پری که کرده ست بر آب صورتگری . سعدی .رجوع به صورتگر شود.
صورتگریلغتنامه دهخداصورتگری . [ رَ گ َ ] (حامص مرکب ) نقاشی . تصویرسازی . عمل صورتگر : به صورتگری گفت پیغمبرم ز دین آوران جهان برترم . فردوسی .به صورتگری دست برده زمانی به گندآوری