صهارلغتنامه دهخداصهار. [ ] (ع اِ) خمر سرخ است و خمر مایل به سرخی و نیز خمر معصور از عنب سفید را نامند. (فهرست مخزن الادویه ). می که با سرخی زند.
صحارلغتنامه دهخداصحار. [ ص َ ] (اِخ ) قصبه ٔ عمان است از جانب جبل و آن شهری است بزرگ و خوش هوا و پرمیوه و بنای آن با آجر و ساج است و در آن ناحیت چنان شهری نیست و گفته اند نسبت آ
صحارلغتنامه دهخداصحار. [ ص ُ ] (اِخ ) ابن عیاش عبدی . یکی از نسابین و خطبای عصر معاویه و ازخوارج است . وی درک خدمت رسول (ص ) کرد و از او دو یاسه حدیث روایت کند. از اوست : کتاب ا
صحارلغتنامه دهخداصحار. [ ص ُ ] (ع اِ) اسمی است مشتق از صحر. یقال هؤلاء صحار؛ یعنی بنوالصحراء. و آنان از بنی قضاعةاند که در بیابان نجد جای گرفتند. زهیربن جناب گوید:ستمنعها فوارس
صهارجلغتنامه دهخداصهارج . [ ص ُ رِ ] (ع اِ) حوض . (منتهی الارب ). سفالی که آب در آن گرد آید. (منتهی الارب ). رجوع به المعرب جوالیقی ص 215 شود.
صهارةلغتنامه دهخداصهارة. [ ص ُ رَ ] (ع اِ) گداخته از هر چیزی . || هر پاره از پیه و مغز استخوان و مغز سر و جز آن . || آفتاب پرست . (منتهی الارب ).
ابن صهاربختلغتنامه دهخداابن صهاربخت . [اِ ن ُ ص َ ب ُ ] (اِخ ) معرب چهاربخت . نام او عیسی ، ازمردم جندیشاپور. طبیب ماهر و معروف . از تألیفات اوکتابی است الفبائی به نام قوی لادویةالمفر
صهارجلغتنامه دهخداصهارج . [ ص ُ رِ ] (ع اِ) حوض . (منتهی الارب ). سفالی که آب در آن گرد آید. (منتهی الارب ). رجوع به المعرب جوالیقی ص 215 شود.
صهارةلغتنامه دهخداصهارة. [ ص ُ رَ ] (ع اِ) گداخته از هر چیزی . || هر پاره از پیه و مغز استخوان و مغز سر و جز آن . || آفتاب پرست . (منتهی الارب ).
ابن صهاربختلغتنامه دهخداابن صهاربخت . [اِ ن ُ ص َ ب ُ ] (اِخ ) معرب چهاربخت . نام او عیسی ، ازمردم جندیشاپور. طبیب ماهر و معروف . از تألیفات اوکتابی است الفبائی به نام قوی لادویةالمفر
عیسیلغتنامه دهخداعیسی . [ سا ] (اِخ ) ابن صهاربخت (= چهاربخت ). از عیسویان گندیشاپور و از پزشکان وداروشناسان مشهور بغداد در قرن سوم هجری بود. وی برخی از رسایل جالینوس را بعربی ت