صعیدلغتنامه دهخداصعید. [ ص َ ] (اِخ ) اصمعی در کتاب الجزیره هنگامی که منازل بنی عقیل و عامل را استقصاء کرده بقیه ٔ ارض عامل را صعید دانسته است . (معجم البلدان ).
صعیدلغتنامه دهخداصعید. [ ص َ ] (اِخ ) بلادی بزرگ و واسع بود به مصر و در آن چند شهر بزرگ است و از آن جمله اسوان و آن اول این بلاد از ناحیه ٔ جنوب است . سپس قوص و قفطو اخمیم و بهن
صعیدلغتنامه دهخداصعید. [ ص َ ] (اِخ ) وادیی است نزدیک وادی القری و در آن مسجدی است رسول خدا (ص ) را که هنگام رفتن به تبوک آن را عمارت کرد. (معجم البلدان ) (منتهی الارب ).
صعیدلغتنامه دهخداصعید. [ ص َ ] (ع اِ) خاک یا روی زمین . ج ، صُعُد و صُعُدات . (منتهی الارب ). روی زمین . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). روی زمین و خاک بر روی زمین . (مهذب الاسماء). خ
سعيددیکشنری عربی به فارسیخوش , سعادتمند , خوشحال , شاد , خوشوقت , خوشدل , خرسند , راضي , سعيد , مبارک , فرخنده
سعیدفرهنگ مترادف و متضاد۱. خوشاقبال، خوشبخت، سعادتمند، نیکاختر، نیکبخت، همایون ≠ بداقبال، شقی ۲. مبارک، میمون، فرخنده، خجسته
سایدلغتنامه دهخداساید. [ ی َ ] (اِ) ریم آهن و آن چرکی باشد که از آهن بیرون آید. (برهان ) (آنندراج ).