صرافیلغتنامه دهخداصرافی . [ ص َ رْ را ] (حامص ) کار صراف . شغل صراف : اما صرافی بهتراز کناسی . و شرط نیست که هر که ... درماند کناسی کندو از صرافی دست بدارد. (کیمیای سعادت ). || (اِ) محل کار صرّاف . دکان صرافی . (ناظم الاطباء).
سیرافیلغتنامه دهخداسیرافی . (اِخ ) یوسف بن حسن بن عبداﷲبن مرزبان (330 - 385 هَ . ق .). مردی ادیب بود و در بغداد شهرت فراوان داشت . اصل وی از سیراف فارس است . او راست : ابیات الاستشهادات . شرح ابیات سیبویه . شرح ابیات اصلاح منطق
شرافیلغتنامه دهخداشرافی . [ ش ُ فی ی ] (ص نسبی ) جامه های سپید یا جامه ای که از اماکن فارس نزدیک به اماکن عرب خریداری شود. (از اقرب الموارد). جامه ٔ سپید نفیسی که از ایران به عربستان برند. (از ناظم الاطباء).
منتقدفرهنگ فارسی عمید۱. انتقادکننده.۲. صرافیکننده.۳. کسی که نوشته یا کتابی را مطالعه و نواقص آن را بیان کند.
premiumsدیکشنری انگلیسی به فارسیحق بیمه، جایزه، حق العمل، انعام، وثیقه، پاداش عمل، پاداش نیکو، صرف برات، حق صرافی
فلاسلغتنامه دهخدافلاس . [ ف َل ْ لا ] (ع ص ) پشیزفروش . (منتهی الارب ). نسبتی است که صرافی را میرساند. (از سمعانی ).
premiumدیکشنری انگلیسی به فارسیحق بیمه، جایزه، حق العمل، انعام، وثیقه، پاداش عمل، پاداش نیکو، صرف برات، حق صرافی، اعلاء