صداعلغتنامه دهخداصداع . [ ص ُ ] (ع اِ) دردسر. (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء) (دهار). وآن مأخوذ از صدع است که شکافتن باشد. (غیاث اللغات ). الم فی اعضاء الرأس . (بحر الجواهر) : چ
ثداءلغتنامه دهخداثداء. [ث ُدْ دا ] (ع اِ) گیاهی است و در بیخ آن طرثوث می روید. (منتهی الارب ). ثُداة یکی ثُداء. (منتهی الارب ).
صدآءلغتنامه دهخداصدآء. [ ص َدْ ] (اِخ ) چاهی است یا چشمه ای است که شیرین تر از آن آبی در عرب نیست . (منتهی الارب ) (قطر المحیط). و رجوع به صَدّاء شود.
صدآءلغتنامه دهخداصدآء. [ ص َدْ ] (ع ص ) کتیبة صدآء؛ لشکر غرق آهن که از آن بوی زنگ آید. (منتهی الارب ). و در قطر المحیط کتیبة صدأی ضبط کرده است .
صداءلغتنامه دهخداصداء. [ ص َ دَ ] (ع اِ) زنگ آهن و مس و جز آن . (منتهی الارب ). زنگار آهن . (بحر الجواهر)(مهذب الاسماء) (دهار) : جام جهان نمای از خجلت او صَدَاء پذیرفته است . (س
صداع شقیلغتنامه دهخداصداع شقی .[ ص ُ ع ِ ش ِق ْ قی ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) دردی که در یک جانب سر حادث شود.
صداع شمسیلغتنامه دهخداصداع شمسی . [ ص ُ ع ِ ش َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) صداع که از بسیار نشستن در آفتاب عارض شود. || قسمی صداع که از طلوع آفتاب پیدا شده و رو به ازدیاد میرود تا ارت
صداع کردنلغتنامه دهخداصداع کردن . [ ص ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) سردرد آوردن . سردرد آوردن بر اثر بانگ و فریاد : حریف جنگ گزیند تو هم درآور جنگ چو سگ صداع کند تن مزن برآور سنگ .مولوی .
صداع پذیرلغتنامه دهخداصداع پذیر. [ ص ُ پ َ ] (نف مرکب ) دردسرپذیر. و در بیت ذیل مقصود کسی است که از گفتار دراز شنیدن ملول نشود : چون ز فرمان شاه نیست گزیرگویم ار شه بود صداع پذیر.نظا
صداع شقیلغتنامه دهخداصداع شقی .[ ص ُ ع ِ ش ِق ْ قی ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) دردی که در یک جانب سر حادث شود.
صداع شمسیلغتنامه دهخداصداع شمسی . [ ص ُ ع ِ ش َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) صداع که از بسیار نشستن در آفتاب عارض شود. || قسمی صداع که از طلوع آفتاب پیدا شده و رو به ازدیاد میرود تا ارت
صداع کردنلغتنامه دهخداصداع کردن . [ ص ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) سردرد آوردن . سردرد آوردن بر اثر بانگ و فریاد : حریف جنگ گزیند تو هم درآور جنگ چو سگ صداع کند تن مزن برآور سنگ .مولوی .