صحرلغتنامه دهخداصحر. [ ص َ ] (ع مص ) پختن چیز را. || بجوش آوردن آفتاب دماغ کسی را و اذیت دادن آنرا. (منتهی الارب ). || گرم کردن شیر تا سوخته شود. (تاج المصادر بیهقی ).
صحرلغتنامه دهخداصحر. [ ص ُ ] (اِخ ) وی دختر لقمان است و برادر او را لقیم نام بود. و لقیم و صحر بغارت شدند و شتران بسیار یافتند و لقیم بخانه شد و صحر شتری از آن لقیم را بکشت و پ
سحردیکشنری عربی به فارسیافسون , طلسم , فريبندگي , دلربايي , سحر , افسون کردن , مسحور کردن , فريفتن , شيفتن , فريبا , فريبنده , مليح , دلربا , جادو , شيدايي , جذبه , وسيله تطميع , طعمه
سحرفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. فریفته ساختن کسی با کاری شگفتانگیز؛ جادو کردن؛ جادویی کردن.۲. (اسم) [مجاز] جادویی؛ افسون؛ فسون.۳. (اسم) [مجاز] چیزی یا کاری که در آن فریبندگی و گیرندگی باشد
صحراءدیکشنری عربی به فارسیبيابان , دشت , صحرا , شايستگي , استحقاق , سزاواري , ول کردن , ترک کردن , گريختن
صحرةلغتنامه دهخداصحرة. [ ص ُ رَ ] (ع اِ) زمین هموار نرم میان سنگستان . ج ، صُحَر. (منتهی الارب ). صحراء. (مهذب الاسماء). || سرخی سپیدی آمیخته . (منتهی الارب ). || تیرگی با سرخی
صحراءدیکشنری عربی به فارسیبيابان , دشت , صحرا , شايستگي , استحقاق , سزاواري , ول کردن , ترک کردن , گريختن