سگالهلغتنامه دهخداسگاله . [ س َ / س ُ ل َ / ل ِ ] (اِ مرکب ) سرگین سگ . (آنندراج ) (جهانگیری ) (برهان ). فضله ٔ سگ . (رشیدی ). و این مخفف سگ گاله است یعنی فضله ٔ سگ و انداخته ٔ سگ . (رشیدی ) : یکی ب
سیالةلغتنامه دهخداسیالة. [ س َ ل َ ] (ع اِ) گیاهی است با خار سپید دراز که چون خار آنرا برکنند شیر مانندی بیرون آید، یا درخت سمردراز. ج ، سیال . (آنندراج ) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (فهرست مخزن الادویه ). اسم هندی شقاقل است .
سیولهلغتنامه دهخداسیوله . [ وَ ل َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان سیلاخور بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. دارای 305 تن سکنه . آب آن از قنات و چشمه . محصول آنجا غلات . شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالیچه بافی می باشد. راه آن اتومبیل رو است . (از فرهنگ
صالحلغتنامه دهخداصالح . [ ل ِ ] (اِخ ) ابن نصر یانضر. وی در خلافت الواثق خروج کرد. صاحب تاریخ سیستان گوید: صالح به بُست برخاست و مردم بسیار با او جمعشد از سیستان و بُست ، و یعقوب بن لیث و عیّاران سیستان او را قوت کردند و بر بشاربن سلیمان حرب کردند و بشار را بکشتند و بست و سواد آن صالح بن النص
صالحلغتنامه دهخداصالح . [ ل ِ ] (اِخ ) (امیر...) وی یکی از امرای سلطان اویس است که پس از وی به سلطان حسین ابراز اطاعت کرد و سرانجام به دست نوکران امیر عادل کشته شد. (ذیل جامع التواریخ رشیدی ص 198، 205، <span class="hl" dir="l
صالحلغتنامه دهخداصالح . [ ل ِ ] (اِخ ) (سلطان ...) وی برادر سلطان عیسی والی قلعه ٔ ماردین است که ابتدا سر به طاعت امیر تیمور درآورد لیکن در تسلیم قلعه مماطلت کرد (سال 796 هَ . ق .) و به امر امیر تیمور مقید شد و سرانجام امیر تیمور ایالت آن ولایت به سلطان صالح
صالحلغتنامه دهخداصالح . [ ل ِ ] (اِخ ) (محمد...) به مناسبت نام خویش صالح تخلص میکرد. وی پسر امیر نورسعید جملةالملک و صاحب اختیار خانه ٔ سلطان ابوسعیدمیرزاست که بغایت مردی بدفعل و بدخوی بود، اما محمد صالح جوانی ملایم بود و اطوار او به افعال پدر نمی مانست ، و در طبع او بسی دقت و چاشنی هست و در
راعی الصالحلغتنامه دهخداراعی الصالح . [ عِص ْ صا ل ِ ] (اِخ ) مؤسسه ای است که راهبه ها بسال 1836 م . در فرانسه تأسیس کرده اند و در آن بتربیت دختران بویژه اصلاح مفاسد اخلاقی آنان میپردازند. این مؤسسه در مصر و لبنان دارای آموزشگاهها و باشگاههایی میباشد. (از اعلام ا
چشمه صالحلغتنامه دهخداچشمه صالح . [ چ َ م َ ل ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان ریمله بخش حومه ٔ شهرستان خرم آباد که در 24 هزارگزی شمال باختری خرم آباد و 15 هزارگزی باختر راه شوسه ٔ خرم آباد به کوهدشت واقع است . تپه ماهوری و معتدل است
سیدصالحلغتنامه دهخداسیدصالح . [ س َی ْ ی ِ ل ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بهمئی سردسیر بخش کهکیلویه ٔ شهرستان بهبهان . دارای 400 تن سکنه . آب آن از چشمه . محصول آنجا غلات ، پشم و لبنیات . شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان قالی ، قالیچه ، جاجیم و پارچه
شتر صالحلغتنامه دهخداشتر صالح . [ ش ُ ت ُ رِ ل ِ ] (اِخ ) ناقه ٔصالح . شتر که به صالح پیمبر تعلق داشت و خداوند او را حجت بر دعوی نبوت صالح قرار داده بوده و صالح مردم را از آزار ناقه برحذر داشته بود ولی روزی کافران در کمین ناقه ٔ صالح نشستند، چون از آبشخور بازآمد نخست پی او را زدند و سپس با نیزه ک