صادق نفسلغتنامه دهخداصادق نفس . [ دِ ن َ ف َ ] (ص مرکب ) آنکه نفس او حق است : چنین گفت درویش صادق نفس ندیدم چنین بخت برگشته کس .سعدی .
صادقگویش اصفهانی تکیه ای: dorost / râsgu طاری: sâde طامه ای: sâdeq طرقی: sâfsâda/sâfsöndölâ کشه ای: sâdeq / rurâst نطنزی: sâdeq / râsgu
صادقدیکشنری عربی به فارسیدوستانه رفتار کردن , همراهي کردن با , قلبي , صميمي , از روي صميميت , خالص , بي ريا , راستگو , صادق , راست , از روي صدق وصفا
صادقلغتنامه دهخداصادق . [ دِ ] (اِخ ) (خواجه ...) وی نویسنده ٔ ولات کردستان بود، طبعی داشته . این دو بیت را از او نگاشت و نامی از وی به روزگار گذاشت :از ازل صادق به دنیا میل آمی
قیاس فی نفسهلغتنامه دهخداقیاس فی نفسه . [ س ِ ن َ س ِه ْ ](ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) قیاسی است که مقدمات آن فی نفسه صادق و اعرف نزد عقلا باشد از نتیجه و نحوه ٔ تألیف منتج باشد. (فرهنگ فار
باخبرلغتنامه دهخداباخبر. [ خ َ ب َ ] (ص مرکب ) آگاه . مطلع. واقف . مستحضر. خبردار. (آنندراج ). ملتفت . هوشیار. (ناظم الاطباء) : نجات آخرت را چاره گر باش درین منزل ز رفتن باخبر با
خبرلغتنامه دهخداخبر. [ خ َ ب َ ] (ع اِ) آگاهی . آگهی . اطلاع . وقوف . (از ناظم الاطباء) : خبر شد ورا زآنکه افراسیاب چو کشتی برآمد ابر روی آب . فردوسی .چو اندر نصیبین خبر یافتند
لو خلی و نفسهلغتنامه دهخدالو خلی و نفسه . [ ل َ خ ُل ْ لی َ وَ ن َ س َه ْ ] (ع جمله ٔفعلیه ) اگر او را به خویش گذارند. لو خلی و طبعه : الانسان لو خلی و نفسه فانه صادق و قد تزول عنه فطرة
فضاییلغتنامه دهخدافضایی . [ ف َ ] (اِخ ) از همدان است . شخصی سلیم النفس و صادق القول بود و نسبت به حقیر (صادقی کتابدار) سمت معلمی داشت . شعرش هموار و آبدار است و این ابیات از اوس