شکنجیدنلغتنامه دهخداشکنجیدن . [ ش ِ / ش ُ ک ُ دَ ] (مص ) گرفتن عضوی باشد به سر ناخن . (آنندراج ) (غیاث ). قرز. نشگون گرفتن . وشگون گرفتن . (یادداشت مؤلف ): قرض ؛ شکنجیدن به انگشتا
شکنجیدنلغتنامه دهخداشکنجیدن . [ ش ِ ک َ دَ ] (مص ) در کیستار نهادن و در قید نهادن . || به تعذیب درآوردن . در رنج نهادن . (ناظم الاطباء) : رخسار ترا ناخن این چرخ شکنجیدتو چند لب و ز
شکنیدنلغتنامه دهخداشکنیدن . [ ش ِ ک َ دَ ] (مص ) شکستن . مصدر دیگر شکستن : بسا حصن بلندا که می گشادبسا کره ٔ نوزین که بشکنید. رودکی .رجوع به شکستن شود.
شنجیدنلغتنامه دهخداشنجیدن . [ ش َ دَ ] (مص ) آزردن و اذیت کردن و آزرده کردن . (ناظم الاطباء). شنجودن . (آنندراج ). || جهیدن . || چکیدن و تراویدن . (از ناظم الاطباء). (معنی اخیر شا
شنیدنگویش اصفهانی تکیه ای: bešnovi طاری: âraynây(mun) طامه ای: fahmâɂan طرقی: ârenǰâymun کشه ای: šenoftan نطنزی: fahmâɂan
قرصلغتنامه دهخداقرص . [ ق َ ] (ع مص ) شکنجیدن به دو انگشت . || گزیدن کیک . || زواله برکندن زن ازخمیر. || به سرانگشت گرفتن و بریدن و خمیر گستردن . و فعل آن از باب نصر است . (منت
برشکنجیدنلغتنامه دهخدابرشکنجیدن . [ ب َ ش ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) شکنجیدن : ز آز و فزونی برنجی همی روانرا چرا برشکنجی همی . فردوسی .و رجوع به شکنجیدن شود.
لمصلغتنامه دهخدالمص . [ ل َ ] (ع مص ) فالوده خوردن . || بر انگشت گرفتن و لیسیدن انگبین را. || شکنجیدن چیزی را به دو انگشت . (منتهی الارب ).
مرزلغتنامه دهخدامرز. [ م َ ] (ع اِ) عیب . زشتی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || کلمه ٔ فارسی معرب است به معنی : حباس که بدان آب را حبس کنند و نگه دارند.(از متن اللغة) (از اق
قرزلغتنامه دهخداقرز. [ ق َ ] (ع اِ) پشته و زمین درشت سطبر. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || (مص ) به اطراف انگشتان خاک برگرفتن . (منتهی الارب ). قرص . (اقرب الموارد). || شک