شوخ ترازولغتنامه دهخداشوخ ترازو. [ ت َ] (ص مرکب ) دغل ، مأخوذ از سنگ کم ترازو داشتن . (غیاث ). دغل ، زیرا که سنگ کم در ترازو دارد. (آنندراج ).مکار و حیله گر. با حیله و مکر. (از ناظم
شوخیفرهنگ مترادف و متضاد۱. استهزا، بذله، جوک، خوشمزگی، دعابه، ریشخند، لاغ، لطیفه، لودگی، لودگی، متلک، مداعبت، مزاح، مسخرگی، مسخره، مطایبه، هزل ۲. بیحیایی، بیشرمی، گستاخی ۳. ظرافت، قذرا
شوخیدیکشنری فارسی به انگلیسیgag, humor, jape, jest, jocoseness, jocularity, joke, jollity, lark, play, playfulness, quip, spoof, story, waggery, witticism
شوخیلغتنامه دهخداشوخی . (حامص ) چرکی . دناست . درن . وسخ . پلیدی . (یادداشت مؤلف ) : گر از تو دل مردمان خسته شدبه شوخی درون دیده ها شسته شد. فردوسی . || (اِ) چرک و ریم . (ناظم
جالغتنامه دهخداجا. (اِ) معروف است که مکان و مقام باشد. (برهان ). محل . مَعان . مستقر. موضع: عَثار؛ جای هلاک و بدی . خُنُس ؛ جای آهوان . وَأطَه ؛ جای ژرف از آب و جای بلند و مر
تراشیدنلغتنامه دهخداتراشیدن . [ ت َ دَ ] (مص ) ستردن موی و جز آن . (ناظم الاطباء). از تراش + َیدن (مصدری )، پهلوی «تاشیتن » ... سغدی «تش » (بریدن )... گورانی «تاشن » ، گیلکی «بتاشت
ترازو شدنلغتنامه دهخداترازو شدن . [ ت َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از برابر شدن دو غنیم باشد در شجاعت و زور. (برهان ). برابر و مقابل شدن دوغنیم چنانکه هیچ یک بر دیگری غلبه نکند و ظفر
مردم خراشیدنلغتنامه دهخدامردم خراشیدن . [ م َ دُ خ َ دَ ] (مص مرکب ) مردم آزاری . آزردن مردمان : ز شوخی ومردم خراشیدنش فرج دید در سر تراشیدنش .سعدی .
رندیدنلغتنامه دهخدارندیدن . [ رَ دی دَ ] (مص ) (از: رند + یدن ) تراشیدن . (برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). رنده کردن . (ناظم الاطباء). با رنده چوب و جز آن را تراشیدن و صاف