ساده شکرلغتنامه دهخداساده شکر. [ دَ / دِ ش َ /ش ِ ک َ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) امردی که هنوز خط پشت لب برنیاورده باشد و بمناسبت لب شکر گفته [ اند ] . (آنندراج ). بیریش . ساده رخ . ساده
airدیکشنری انگلیسی به فارسیهوا، باد، جریان هوا، فضا، نسیم، استنشاق، هر چیز شبیه هوا، نفس، شهیق، سیما، اوازه، اواز، اهنگ، نما، بادخور کردن، اشکار کردن
سابورخواستلغتنامه دهخداسابورخواست . [خوا / خا ] (اِخ ) شاپورخواست ، که جغرافی نویسان عرب آن را سابورخواست نوشته اند. از زمان ابن حوقل (قرن چهارم ) بسبب خرماهای خود معروف بوده است . در
شاپورخواستلغتنامه دهخداشاپورخواست . [ خوا / خا ] (اِخ ) یکی از شهرهای لِر کوچک . (نزهة القلوب ص 171و 172) (تاریخ گزیده ص 557). در فارسنامه ٔ ابن البلخی بنای آن بشاپوربن اردشیر نسبت دا
ساجیلغتنامه دهخداساجی . [ ] (اِخ ) زکریابن یحیی بن خلاد ساجی بصری مکنی به ابویعلی . از مردم بغداد و مقیم آن شهر و از محدثان است . (سمعانی ).
ساجیلغتنامه دهخداساجی . (اِخ ) محمدبن اسحاق بن حاتم بصری . از محدثان است ، و از بصره به اصفهان رفت و درآن شهر روایت حدیث میکرد و بسال 282 در بصره در گذشت . (سمعانی ).
ساجواژهنامه آزادمعنی کلمۀ ساج در زبان کردی با لهجۀ بیشتر قبایل استان ایلام: تابه ای از جنس آهن به شکل صفحه ای گنبدی شکل با انحنای اندک به شعاع تقریبی سی سانتی متر که بیشتر در ع