شهریارلغتنامه دهخداشهریار. [ ش َ ] (اِخ ) بخشی از شهر تهران که 17000 تن سکنه دارد و مرکز آن کرشته و دیههای آن «علیشاه عوض » و «رباطکریم » است . (از فرهنگ فارسی معین ). در کتابهای
شهریارلغتنامه دهخداشهریار. [ ش َ] (اِخ ) نام پسر برزو، پسر سهراب است در روایات ملی ما و شهریارنامه که منظومه ٔ داستانی مختاری در قرن پنجم هجری است . قهرمان آن شهریاربن برزو و آخری
شهریارلغتنامه دهخداشهریار. [ ش َ ] (اِ مرکب ) کلانتر و بزرگ شهر. (ناظم الاطباء) (برهان ). حاکم . امیر ناحیه ای . فرمانروای شهر یا ناحیه یا کشور : شهریاری که خلاف تو کند زود فتداز
شهریارلغتنامه دهخداشهریار. [ ش َ ] (اِخ ) ابن بادوسبان بن خورزادبن بادوسبان بن کاوباره . از ملوک طبرستان ، و مدت حکومت او سی سال بوده است . (از حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 405).
شهریارلغتنامه دهخداشهریار. [ ش َ ] (اِخ ) ابن تافیل (ودر نسخه ای از بدایع الازمان : تاقیل ). امیر عمان بروزگار ملک قاورد، و قاورد به عمان لشکر کشید و پس از غارت عمان امارت باز وی
شهریارلغتنامه دهخداشهریار. [ ش َ ] (اِخ ) ابن جمشیدبن بنداربن شیرزاد. از ملوک رویان بوده است و اوست که داعی صغیر را دستگیر کرد و نزد علی بن وهسودان نماینده ٔ المقتدر باﷲ عباسی فرس
شهریارلغتنامه دهخداشهریار. [ ش َ ] (اِخ ) ابن دارا. آخر طبقه ٔ اولاد باوندبن شاپوربن کیووس بن قباد است و حکومت این سلسله از سال 345 تا 397 هَ . ق .بوده است . (از حبیب السیر چ خیام
شهریارلغتنامه دهخداشهریار. [ ش َ ] (اِخ ) ابن رستم دیلمی . مؤلف حبیب السیربعضی از اخبار مربوط به دیالمه را به استناد روایت از او نقل میکند. (از حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 421).
شهریارلغتنامه دهخداشهریار. [ ش َ ] (اِخ ) ابن شروین بن سرخاب بن مهرمردان بن سهراب بن باوبن شاپوربن کیووس . هشتمین از اسپهبدان طبرستان . (یادداشت مؤلف ).
شهریارلغتنامه دهخداشهریار. [ ش َ ] (اِخ ) ابن علاءالدوله ملقب به حسام الدوله . از امراء مازندران که به دست علاءالدوله حسن بن رستم بقتل رسید. (از حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 420).
شهریارلغتنامه دهخداشهریار. [ ش َ ] (اِخ ) ابن کیخسرو (نصیرالدوله ) (717 - 725 هَ . ق .). حاکم و فرماندار کلارستاق در مازندران . (ترجمه ٔ سفرنامه ٔ رابینو ص 206).
شهریارلغتنامه دهخداشهریار. [ ش َ ] (اِخ ) ابن محمدبن احمدبن محمدبن شهریار. محدث است . (ذکر اخبار اصفهان ج 1 ص 346).
شهریارلغتنامه دهخداشهریار. [ ش َ ] (اِخ ) بعضی از مورخان از وی به فرخان و بعضی به «شهربراز» تعبیر کرده اند و صاحب شاهنامه نامش را «کراز» گفته . محمدبن جریر طبری «شهر ایران » در قل
شهریارلغتنامه دهخداشهریار. [ ش َ ] (اِخ ) دهی ازدهستان بربرود بخش الیگودرز شهرستان بروجرد است و 156 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
شهریارلغتنامه دهخداشهریار. [ ش َ ] (اِخ ) معروف به شیخ شهریار. در سه کیلومتری جنوب شرقی شیراز بقعه ٔ کوچکی قرار دارد که در آن دو سنگ قبر دیده می شود. بر روی یکی از آنها نوشته شده