شهرتلغتنامه دهخداشهرت . [ ش ُ رَ ] (از ع ، اِمص ، اِ) آوازه . صیت . اشتهار. نامبرداری . بلندآوازگی . معروفیت . نام آوری . (یادداشت مؤلف ). اشتهار. (از ناظم الاطباء) : شهرت آفت است و همه آن خواهند و خمول راحت است و همه از آن گریزند. (کیمیای سعادت ). رجوع به شهرة شود.<b
شهرتفرهنگ فارسی عمید۱. مشهور شدن به بدی و رسوایی یا به نیکی و نیکنامی.۲. (اسم) [عامیانه] نام خانوادگی.۳. [قدیمی] فاش گشتن امری؛ آشکار شدن؛ ظاهر شدن.
شهرتدیکشنری فارسی به انگلیسیcelebrity, dignity, éclat, fame, honor, luster, name, popularity, prestige, publicity, recognition, renown, repute, tag
شهرداذورلغتنامه دهخداشهرداذور. [ ش َ داذْ وَ ] (اِ مرکب ) دادور دادوران . قاضی اعظم در دوره ٔ ساسانی . (از ترجمه ٔ ایران در زمان ساسانیان ص 218).
شهردارلغتنامه دهخداشهردار. [ ش َ ] (اِخ ) ابن شیرویه . مؤلف کتاب فردوس الاعلی و زین الائمه عبدالسلام بن محمدبن علی الخوارزمی الفردوسی بسبب روایت این کتاب معروف بفردوس شده و صاعدبن یوسف خوارزمی از عبدالسلام مذکور روایت کرده است . (یادداشت مؤلف ). ابومنصور شهرداربن شیرویه ٔ همدانی محدث دیلمی ال
شهردارلغتنامه دهخداشهردار. [ ش َ ] (اِخ ) نامی یا لقبی ایرانی . (یادداشت مؤلف ). رجوع به احمدبن محمدبن احمدبن شهردار المعلم الاصبهانی شود.
شهردارلغتنامه دهخداشهردار. [ ش َ ] (نف مرکب ، اِ مرکب ) شهردارنده . نگهدارنده ٔ شهر. نگهبان بلد. (فرهنگ فارسی معین ). حافظ نظم کشور. متقدمان این کلمه را از صفات سلطان می شمرده اند همچون شهرگیر و جز آن : گردن هر مرکبی چون گردن قمری به طوق از کمند شهریار شهرگیر شهر
شهرداذورلغتنامه دهخداشهرداذور. [ ش َ داذْ وَ ] (اِ مرکب ) دادور دادوران . قاضی اعظم در دوره ٔ ساسانی . (از ترجمه ٔ ایران در زمان ساسانیان ص 218).
شهردارلغتنامه دهخداشهردار. [ ش َ ] (اِخ ) ابن شیرویه . مؤلف کتاب فردوس الاعلی و زین الائمه عبدالسلام بن محمدبن علی الخوارزمی الفردوسی بسبب روایت این کتاب معروف بفردوس شده و صاعدبن یوسف خوارزمی از عبدالسلام مذکور روایت کرده است . (یادداشت مؤلف ). ابومنصور شهرداربن شیرویه ٔ همدانی محدث دیلمی ال
شهردارلغتنامه دهخداشهردار. [ ش َ ] (اِخ ) نامی یا لقبی ایرانی . (یادداشت مؤلف ). رجوع به احمدبن محمدبن احمدبن شهردار المعلم الاصبهانی شود.
شهردارلغتنامه دهخداشهردار. [ ش َ ] (نف مرکب ، اِ مرکب ) شهردارنده . نگهدارنده ٔ شهر. نگهبان بلد. (فرهنگ فارسی معین ). حافظ نظم کشور. متقدمان این کلمه را از صفات سلطان می شمرده اند همچون شهرگیر و جز آن : گردن هر مرکبی چون گردن قمری به طوق از کمند شهریار شهرگیر شهر
شهرداریلغتنامه دهخداشهرداری . [ ش َ ] (حامص مرکب ) عمل و شغل شهردار. (فرهنگ فارسی معین ). || (اِ مرکب ) اداره ای است که در هر شهر برای احداث و پاکیزه نگاه داشتن خیابانها، پارکهای عمومی و روشنائی و تقسیم آب و غیره دائر است و تحت نظر انجمن شهر و به ریاست شهردار به اجرای وظیفه می پردازد، و آن از اد