شهلغتنامه دهخداشه . [ ش َه ْ ] (اِ) مخفف شاه . پادشاه . سلطان : شفیع باش بر شه مرا بدین زلت چو مصطفی بر دادار بَرْرَوِشْنان را. دقیقی .ستم باد بر جان او ماه و سال که شد بر تن و جان شه بدسگال . فردوسی .</
شهلغتنامه دهخداشه . [ ش ُه ْ ] (صوت ، اِ)کلمه ای است که در محل کراهت و نفرت گویند. (برهان ) (از رشیدی ) (از جهانگیری ) (از انجمن آرا) (از غیاث اللغات ). اف . کلمه ٔ نفرین . اُه . وای : پیغمبر (ص ) ایشان را گفت : اگر به من نگروید خدای تعالی شمارا عذاب کند. ابولهب آنجا
شهفرهنگ فارسی عمیددر مقام نفرت و کراهت بر زبان میآورند: ◻︎ شه بر آن عقل و گزینش که تو راست / چون تو کان جهل را کشتن سزاست (مولوی: ۲۶۷).
ماست سویاsoy yoghurtواژههای مصوب فرهنگستانفراوردهای با بافت خامهای که از شیر سویا تهیه میشود و جانشینی است برای پنیر خامهای و خامۀ ترش
سههشتوجهی سهگوشهای، سههشت وجهی سهگوشtrigonal trisoctahedronواژههای مصوب فرهنگستان← سههشتوجهی
سیه پیسهلغتنامه دهخداسیه پیسه . [ ی َه ْ س َ / س ِ ] (ص مرکب ) سیاه پیسه . آنکه خال سفید و لکه سفید داشته باشد : این باز سیه پیسه نگر بی پر و چنگال کو هیچ نه آرام همی گیرد و نه هال .ناصرخسرو.
شه شهلغتنامه دهخداشه شه . [ ش َه ْ ش َه ْ ] (اِ مرکب ) مخفف شاه شاه که در اصطلاح شطرنج آنرا کش گویند : گفت شه شه وآن شه کبر آورش یک به یک شطرنج برزد بر سرش .مولوی .
شه شهلغتنامه دهخداشه شه . [ ش َه ْ ش َه ْ ] (اِ مرکب ) مخفف شاه شاه که در اصطلاح شطرنج آنرا کش گویند : گفت شه شه وآن شه کبر آورش یک به یک شطرنج برزد بر سرش .مولوی .
شهربه شهرلغتنامه دهخداشهربه شهر. [ ش َ ب ِ ش َ ] (ق مرکب ) از شهری به شهری و از محلی به محلی . (ناظم الاطباء). کنایه ازاستقراء و جستجوی دقیق است در یافتن چیزی یا کسی .
خوب مخبرلغتنامه دهخداخوب مخبر. [ م َ ب َ ] (ص مرکب ) نکودرون . نیکونهاد. خوش باطن . پاک قلب : شه خوب صورت شه خوب سیرت شه خوب منظر شه خوب مخبر.فرخی .
خوب سیرتلغتنامه دهخداخوب سیرت . [ رَ ] (ص مرکب ) پاک نهاد. (یادداشت بخط مؤلف ) : شه خوب صورت شه خوب سیرت شه خوب منظر شه خوب مخبر. فرخی .دو کس چَه ْ کنند از پی خاص و عام یکی خوب سیرت یکی زشت نام .سعدی (بوستان
شهاب الخیاطلغتنامه دهخداشهاب الخیاط. [ ش ِ بُل ْ خ َی ْ یا ] (اِخ ) او راست ورقه شعر است . (از ابن الندیم ).
دباشهلغتنامه دهخدادباشه . [ ] (اِخ ) (بمعنی کوهان شتر)یکی از شهرهای زبولون میباشد. (قاموس کتاب مقدس ).
راست پیشهلغتنامه دهخداراست پیشه . [ ش َ / ش ِ ] (ص مرکب ) کسی که راستی و درستی پیشه دارد. که پیشه راست دارد.
دربیشهلغتنامه دهخدادربیشه . [ دَ ش َ ] (اِخ )ده کوچکی است از دهستان درختنکان بخش مرکزی شهرستان کرمان ، واقع در 42هزارگزی شمال کرمان و سر راه مالرو شهداد به کرمان . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
رامشهلغتنامه دهخدارامشه . [ م ِ ش َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان جرقویه ٔ بخش حومه ٔ شهرستان شهرضا واقع در 95هزارگزی جنوب خاوری شهرضا، متصل براه رامشه به حسن آباد. این ده در کوهستان واقع شده و هوای آن معتدل است . سکنه ٔ آن 2786