شنگیلغتنامه دهخداشنگی . [ ش َ ] (حامص ) خوشدلی . شادی : برداشت رباب [ معشوقه ] از سر شنگی و پس آنگه بنواخت و از جمله نواها بدرآمد. سوزنی .چو ترک دلبر من شاهدی به شنگی نیست چو زل
شنگینهفرهنگ انتشارات معین(شَ نَ یا نِ) (اِ.) 1 - چوب دستی که چارپایان را به وسیلة آن رانند. 2 - چوبی که گازران پارچه و لباس را به هنگام شست وشو با آن کوبند؛ کدین .
شنگیارلغتنامه دهخداشنگیار. [ ش ِن ْگ ْ ] (اِ) نوعی از خیار باشد و آن دراز و کج میشود. (برهان )(از ناظم الاطباء) (از آنندراج ). رجوع به شنگ شود.
شنگیارلغتنامه دهخداشنگیار. [ ش ِن ْگ ْ ] (اِ) نوعی از خیار باشد و آن دراز و کج میشود. (برهان )(از ناظم الاطباء) (از آنندراج ). رجوع به شنگ شود.
شنگیدگیلغتنامه دهخداشنگیدگی . [ ش َ دَ / دِ ] (حامص ) حالت و چگونگی شنگیده . رجوع به شنگیدن و شنگیده شود.
شنگیدنلغتنامه دهخداشنگیدن . [ ش َ دَ ] (مص ) جنبیدن سر و گوش . خواستار شوخی و بازی و تفریح و عیش و نشاط بودن . داشتن هوسهایی که معمولاً جوانان و نوجوانان از دختران و پسران نوبلوغ
شنگیلهلغتنامه دهخداشنگیله . [ ش ِ ل َ / ل ِ ] (اِ) نامی است که در آستارا به وشات دانه دهند. رجوع به ازملک شود. (یادداشت مؤلف ).