شنکلغتنامه دهخداشنک . [ ش ِ ] (هندی ، اِ) نام حلزون به زبان هندی . (الجماهر ص 1). حلزون ملتوی که هنگام سوار شدن بر پیل در آن بدمند و آن را بفارسی سپیدمهره نامند. (از ماللهند ص
شنک عبادلغتنامه دهخداشنک عباد. [ ش ِ ع َب ْ با ] (اِخ ) نام قریه ای به مرو. رجوع به اخبارالدولة السلجوقیه ص 10 و معجم البلدان در ذیل عباد و نیز رجوع به کلمه ٔ عباد شود.
شنکوکلغتنامه دهخداشنکوک . [ ش َ ] (اِ) شنگوک . شنکور و بادریسه ٔ دوک . (ناظم الاطباء). و رجوع به شنگوک شود.
شنکوللغتنامه دهخداشنکول . [ ش َ ] (ص ) شنگول . شوخ و گستاخ و ظریف و لطیفه گو و زیبا. || (اِ) خرطوم فیل . || دزد و راهزن . (ناظم الاطباء). و رجوع به شنگول شود.
شنک عبادلغتنامه دهخداشنک عباد. [ ش ِ ع َب ْ با ] (اِخ ) نام قریه ای به مرو. رجوع به اخبارالدولة السلجوقیه ص 10 و معجم البلدان در ذیل عباد و نیز رجوع به کلمه ٔ عباد شود.
شنکوکلغتنامه دهخداشنکوک . [ ش َ ] (اِ) شنگوک . شنکور و بادریسه ٔ دوک . (ناظم الاطباء). و رجوع به شنگوک شود.
شنکوللغتنامه دهخداشنکول . [ ش َ ] (ص ) شنگول . شوخ و گستاخ و ظریف و لطیفه گو و زیبا. || (اِ) خرطوم فیل . || دزد و راهزن . (ناظم الاطباء). و رجوع به شنگول شود.
شنکورلغتنامه دهخداشنکور. [ ش َ ] (اِ) شنگور. کماچه ٔ دیرک خیمه یعنی تخته ای مدور و میان سوراخ که بر سر چوب خیمه محکم سازند. || بادریسه ٔ دوک یعنی چوب و چرمی که بر گلوی آن کنند. (
شنکلهلغتنامه دهخداشنکله . [ ش َ ک َ ل َ / ل ِ ] (اِ) شنگله . خوشه ٔ خرما و انگور و غله و جز آن . || ریشه ای از ابریشم و جز آن که بر دستار و روپاک و مانند آن ترتیب دهند. || پارچه