شعیرلغتنامه دهخداشعیر. [ ش َ ] (اِخ ) موضعی است به بلاد هذیل . (منتهی الارب ). || محله ای است به بغداد، از آن محله است شیخ عبدالکریم بن حسن بن علی . (منتهی الارب ).
شعیرلغتنامه دهخداشعیر. [ ش َ ] (ع اِ) جو. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نام غله ٔ معروف که به فارسی و هندی جو گویند، و گویند شعیر ازشَعْر بمعنی مو است زیرا که
شعيردیکشنری عربی به فارسیجو , شعير , جو سبز شده خشک , مالت , ابجو ساختن , مالت زدن , بحالت مالت دراوردن
شایرلغتنامه دهخداشایر. [ ی ِ ] (ع ص ) عسل چین . آنکه عسل چیند. (یادداشت مؤلف ). انگبین چین از خانه ٔ زنبور عسل .
شعیراءلغتنامه دهخداشعیراء. [ ش َ ] (اِخ ) لقب بکربن مر که پسر دختر ضبة و یا نام دختر ضبةبن ادّ که مادر قبیله است . (منتهی الارب ).
شعیرةلغتنامه دهخداشعیرة. [ ش َ رَ ] (ع اِ) شعیره .جو. (کشاف اصطلاحات الفنون ). واحد شعیر یعنی یک دانه جو. (ناظم الاطباء). مفرد شعیر. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || یک جو، ه
شعیرةلغتنامه دهخداشعیرة. [ ش َ رَ ] (ع اِ) شعیره .جو. (کشاف اصطلاحات الفنون ). واحد شعیر یعنی یک دانه جو. (ناظم الاطباء). مفرد شعیر. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || یک جو، ه
شعیراءلغتنامه دهخداشعیراء. [ ش َ ] (اِخ ) لقب بکربن مر که پسر دختر ضبة و یا نام دختر ضبةبن ادّ که مادر قبیله است . (منتهی الارب ).