شرطدیکشنری عربی به فارسیحالت , وضعيت , چگونگي , شرط , مقيد کردن , شرط نمودن , ناف , سره () ميان , وسط
جرویلغتنامه دهخداجروی . [ ج َ رَ ] (اِخ ) علی بن عبدالعزیزبن وزیربن ضابئی . از سرکردگان شجاع مصر بود پدر وی بر والی مصر عبدالمطلب بن عبداﷲ و سری بن حکم شورش کرد و در محاصره ٔ اس
احمدلغتنامه دهخدااحمد. [ اَ م َ] (اِخ ) ابن خصیب بن عبدالحمیدبن ضحاک القاسمی الجرجانی . خوندمیر در دستورالوزرا (صص 71 - 72) آرد که : چون منتصر بر سریر خلافت نشست منصب وزارت را ب
تارک سایلغتنامه دهخداتارک سای . [ رَ ] (نف مرکب ) که تارک فرق سر را ساید. آنچه با تارک تماس گیرد (مانند تیغ). کوبنده ٔ تارک . خردکننده ٔ تارک . سوراخ کننده ٔ تارک : داد دختر بمحرمی
ابوزیانلغتنامه دهخداابوزیان . [ اَ زَی ْ یا ] (اِخ ) محمدبن ابی سعید عثمان بن یَغمراسن بن زیان ، معروف به ابوزیان اول . سومین از ملوک بنوعبدالواد یا بنوزیان . وی پس از مرگ پدر به د
ممراضلغتنامه دهخداممراض . [ م ِ ] (ع ص ) آنکه بسیار بیمار می گردد. (ناظم الاطباء). مرد سخت بیمارغنج . (منتهی الارب ). بسیاربیماری . (دهار) (آنندراج ). بیمارغنج . (صراح ). بیمارگن