شرزهلغتنامه دهخداشرزه . [ ش َ زَ / زِ ] (ص ) خشمگین . (برهان ). تند و تیز و خشمگین و غضبناک . (ناظم الاطباء). خشمگین و برهنه دندان . (صحاح الفرس ). خشمناک بود و از اینجا گویند ش
شرزةلغتنامه دهخداشرزة. [ ش َ زَ ] (ع اِ) یکی شرز، بمعنی شدید و سخت . (از اقرب الموارد). شدیده ای از شداید دهر. (یادداشت مؤلف ). || هلاکت . (ناظم الاطباء): رماه اﷲ بشرزة لاینحل
شرزةلغتنامه دهخداشرزة. [ ش َ زَ ] (ع اِ) یکی شرز، بمعنی شدید و سخت . (از اقرب الموارد). شدیده ای از شداید دهر. (یادداشت مؤلف ). || هلاکت . (ناظم الاطباء): رماه اﷲ بشرزة لاینحل
شرزینفرهنگ نامها(تلفظ: šarzin) (شرز = شرزه به معنی قوی ، نیرومند (به مجاز) شجاع ، دلاور + ین (نسبت)) ، روی هم به معنی نیرومند و قوی ؛ (به مجاز) شجاع و دلاور .
دندان فکندنلغتنامه دهخدادندان فکندن . [ دَ ف َ / ف ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) دندان ریختن : چو تیغ او شکند شیر شرزه را چنگال چو تیر او فکند پیل مست را دندان . امیرمعزی (از آنندراج ). || فرو
پیراملغتنامه دهخداپیرام . (اِخ ) عاشقی مثلی از مردم بابل و معشوقه ٔ او مسماة به تیسبه بود. آنگاه که تیسبه دچار شیری شرزه گردید و از وی بگریخت ،چادر خویش بر جای ماند و چون پیرام ب
فلک فعاللغتنامه دهخدافلک فعال . [ ف َ ل َ ف ِ ] (ص مرکب ) فلک کردار. که کارهایش مانند آسمان پیروزانه و دلیرانه باشد : رخسار بحر دیدم کز حلق شرزه شیران گلگونه دادی از خون ، شاه فلک ف