شراب ریختنلغتنامه دهخداشراب ریختن . [ ش َ ت َ ] (مص مرکب ) شراب دادن . می از جام به پیاله سرازیر کردن : دهان شیشه گشا صبح شد شراب بریزمیی به ساغر من همچو آفتاب بریز.خاقانی .
سیرآبلغتنامه دهخداسیرآب . (ص مرکب ) سیراب .ضد تشنه یعنی کسی و چیزی که از آب سیر باشد. (آنندراج ) (غیاث ). ریان . (منتهی الارب ) (دهار) : ز تخم ستمکاره افراسیاب نباید که تشنه شود سیرآب . فردوسی .خوی گرفته لاله ٔ سیرابش از تف نبید
سیرابلغتنامه دهخداسیراب . (اِخ ) دهی است جزء دهستان خرقان شرقی بخش آوج شهرستان قزوین . دارای 480 تن سکنه . آب آن از رودخانه ٔ کلنجین . محصول آنجا غلات ، سیب زمینی ، قلمستان . شغل اهالی زراعت ، قالی وجاجیم بافی است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج <span class="hl"
شیرآبلغتنامه دهخداشیرآب . (اِ مرکب ) شیرِ آب . شیر. شیرابه . شیر و لوله ای که آب از آن جریان یابد. (یادداشت مؤلف ). رجوع به شیر شود. || در اصطلاح رختشویان ، آب کم : شیرآب یا شیرآبه دادن به جامه ای که قبلاًآنرا با صابون شسته اند؛ کمی آب بر آن ریختن ، یا در کمی آب بار دیگر شستن . آب کشیدن . (یا
سرآبلغتنامه دهخداسرآب . [ س َ ] (اِ مرکب ) آنچه در ایام گرما مسافر تشنه را بتابش آفتاب ریگ صحرا از دور چون آب نماید. و گاهی در شب ماهتاب نیز همچنین می نماید. (غیاث ). زمین شوره را گویند، در آفتاب میدرخشد و از دور به آب میماند. (برهان ) (آنندراج ). و بعضی گویند بخاری باشد آب نما که در بیابانها
سرآبلغتنامه دهخداسرآب . [ س َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان شهاباد بخش حومه ٔ شهرستان بیرجند واقع در 4 هزارگزی جنوب خاوری بیرجند. هوای آنجا گرم است و دارای 20 تن سکنه است . آب آنجا از قنات تأمین می شود و محصول آنجا غلات اس
افیون در شراب ریختنلغتنامه دهخداافیون در شراب ریختن . [ اَف ْ دَ ش َت َ ] (مص مرکب ) افیون در باده کردن . کنایه از پشت دادن شراب تا مستی گذاره آرد. (آنندراج ) : تا هرکه باشد یار تو بیخود شود درکار توای زیر لب گفتار تو در باده افیون ریخته .امیرخسرو (از آن
کاسه گرفتنفرهنگ فارسی معین( ~ . گِ رِ تَ) (مص ل .) کنایه از: 1 - شراب ریختن . 2 - ادای احترام و تهنیت کردن .
افیون در شراب کردنلغتنامه دهخداافیون در شراب کردن . [ اَف ْ دَ ش َک َ دَ ] (مص مرکب ) افیون در شراب ریختن . بیهوش گردانیدن و شدن . مشک در شراب کردن . از پر کار شدن . از هرکار رفتن . از دست شدن و رفتن . از دست بردن . از دست بیرون بردن . از هوش بردن . (مجموعه ٔ مترادفات ص 72
سبو شکستنلغتنامه دهخداسبو شکستن . [ س َ ش ِ ک َ ت َ ] (مص مرکب ) کنایه از نومید شدن و ناامید گردیدن . (برهان ) (انجمن آرا) : نوح درین بحر سپر بفکندخضر در این چشمه سبو بشکند. نظامی .رجوع به سبو شود.|| شراب ریختن و منع شراب کردن . (بر
شرابدیکشنری عربی به فارسیمشروب , اشاميدني , نوشابه , شربت , اشاميدن , نوشانيدن , سراب , کوراب , نقش بر اب , امر خيالي , وهم
شرابفرهنگ فارسی عمید۱. هرمایعی که آشامیده شود؛ آشامیدنی؛ نوشیدنی؛ نوشابه.۲. آب انگور یا میوۀ دیگر که تخمیر شده باشد؛ می؛ باده.⟨ شراب پخته: شراب رسیده؛ شراب چکیده؛ شراب کهنه.⟨ شراب پشتدار: شرابی که در آن داروهای مقوی ریخته باشند.⟨ شراب سهپخت: [قدیمی] شرابی که بهواسطۀ جوشش، دوسو
شرابلغتنامه دهخداشراب . [ ش َ ] (ع اِ) آشامیدنی از مایعات که جویدن در آن نباشد، حلال باشد یا حرام . ج ، اشربة. آشامیدنی . نوشیدنی . آب . مقابل طعام . (یادداشت مؤلف ). هر شی ٔ رقیق که نوشیده شود. (غیاث اللغات ). آشامیدنی و خوردنی از مایعات . (منتهی الارب ) : از رز
قلعه شرابلغتنامه دهخداقلعه شراب . [ ق َ ع َ ش َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان مرکزی بخش فریمان شهرستان مشهد، واقعدر 28هزارگزی جنوب باختری فریمان و یکهزارگزی شمال باختری مالرو فریمان به پاه قلعه .موقع جغرافیایی آن کوهستانی و سردسیری است . سکنه ٔ آن <span class="hl" di
هم شرابلغتنامه دهخداهم شراب .[ هََ ش َ ] (ص مرکب ) هم پیاله . هم کاسه . همقدح . (آنندراج ). || ندیم همنشین . (یادداشت مؤلف ).
اشرابلغتنامه دهخدااشراب . [ اِ ] (ع مص ) دروغ بربستن بر کسی .یقال : اشربتنی ما لم اَشْرَب ْ؛ یعنی بربستی بر من آنچه نکرده ام . (منتهی الارب ). اشرب بفلان ؛ کذب علیه . (اقرب الموارد). || هر شتر را با قرین آن کردن . (منتهی الارب ). اشرب ابله ؛ جعل لکل جمل قریناً. (اقرب الموارد) . || رسن را در گل
استشرابلغتنامه دهخدااستشراب . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) استشراب لون ؛ سخت شدن رنگ : استشرب لونه ؛ اشتدّ. (قطر المحیط). سیر شدن رنگ .