الماسدانلغتنامه دهخداالماسدان . [ اَ ] (اِ مرکب ) جای الماس . آنجا که الماس را گذارند. || کنایه از پراشک . گریان : در بصرم سفته شدست آفتاب زانکه مرا دیده شد الماسدان .خاقانی .
خافقینلغتنامه دهخداخافقین . [ ف ِ ق َ ] (ع اِ) مشرق و مغرب . (غیاث اللغات ) (مهذب الاسماء). خافقان : مرمرا باری بدین درگاه شاهست آرزونز ری و گرگان همی یاد آیدم نز خافقین . منوچهری
شهرگشالغتنامه دهخداشهرگشا. [ ش َ گ ُ ] (نف مرکب ) فاتح . گشاینده ٔ شهر. ستاننده ٔ شهر : شاد باش ای ملک شهرگشایان که شدست در دهان عدو از هیبت تو شهد شرنگ . فرخی .ورنه چرا کرد سپهر
پالونهفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. کفگیر.۲. ظرف سوراخسوراخ که چیزی در آن صاف کنند؛ صافی؛ آبکش؛ ترشیپالا: ◻︎ دیده پالونه سرشک امل/ طبع پیمانهٴ عذاب شدست (جمالالدین عبدالرزاق: مجمعالفرس: پال
پیرهوسلغتنامه دهخداپیرهوس . (اِخ ) پادشاه اپیر. مولد حدود 318 ق .م . وی بعلت جنگهائی که باروم کرد مشهورست اما او برخلاف نصایح عاقلانه ٔ وزیر مشاور خردمند خود موسوم به سیبیاس لشکری