شخصدیکشنری عربی به فارسیدخشه , شخص , فرد , تک , منحصر بفرد , متعلق بفرد , نفر , ادم , کس , وجود , ذات , هيکل , سفت , شق , سيخ , مستقيم , چوب شده , مغلق , سفت کردن , شق کردن
شخصدیکشنری عربی به فارسیتشخيص دادن , برشناخت کردن , داراي شخصيت کردن , شخصيت دادن به , رل ديگري بازي کردن
شخصلغتنامه دهخداشخص . [ ش َ ] (ع مص ) تناور شدن . (منتهی الارب ). || یوسف بن مانع در شرح نصاب نوشته که : مأخوذ از شخوص است که به معنی پدید آمدن چیزی است . (غیاث اللغات ).
شخصلغتنامه دهخداشخص . [ ش َ ](اِخ ) دهی از دهستان آجرلو بخش مرکزی شهرستان مراغه . دارای 72 تن سکنه . آب آن از چشمه و محصول آن غلات ، نخود و بزرک است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران
مبادالغتنامه دهخدامبادا. [ م َ ] (فعل دعایی و نفرینی ) مباد. (ناظم الاطباء). نبادا. خدا کند که نبود. نباید.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). استعمال این لفظ در صورتی معقول است که نبود
عمرلغتنامه دهخداعمر. [ ع َ م َ ] (ع اِ) دین و ملت . (منتهی الارب ). دین . (اقرب الموارد). || دستار که زن حرة بدان سر را پوشد، یا آنکه چون او را نه خِمار باشد و نه سربند، سر را
گوشبهزنگon callواژههای مصوب فرهنگستانوضعیتی که شخص در محل کار خود حضور ندارد، اما موظف است ترتیبی دهد تا بهمحض نیاز بتوانند با او تماس بگیرند
حقمندی معرفتیepistemic entitlementواژههای مصوب فرهنگستانحقی که شخص برای خود مسلم میگیرد تا باورها و احکامی را که شاهدی برای دفاع از آنها ندارد، بپذیرد
شخصلغتنامه دهخداشخص . [ ش َ ] (ع اِ) کالبد مردم و جز آن و تن او. (منتهی الارب ). در لغت فقط بر جسم اطلاق گردد. (از اقرب الموارد). جسم . هیکل . اندامهای آدمی بتمامه : غذای روح س