شاه فریدلغتنامه دهخداشاه فرید. [ ف َ ] (اِخ ) یا شاه آفرید یا شاهفرند. نام دختر فیروزبن یزدجرد بود که او را حجاج بن یوسف ثقفی به زنی برد. (از ابن خلکان در شرح حال زین العابدین علی ب
شاه فردلغتنامه دهخداشاه فرد. [ ف َ ] (اِ مرکب ) بیت قصیده . شاه بیت . بهترین فرد و بیت قصیده یا غزل .
تخلیه اطلاعاتى (كسب اطلاعات از فرد اعزام شده به خارج به هنگام برگشت)دیکشنری فارسی به عربیاستخلاص المعلومات
شاهفرندلغتنامه دهخداشاهفرند. [ ف َ رَ ] (اِخ ) نام دخترفیروزبن کسری بود. سیوطی نویسد: چون قتیبةبن مسلم بر فیروزبن کسری یزدگرد به هنگام فتح خراسان چیره گشت دخترش شاهفرند را بگرفت و
شاهفرهنگ انتشارات معین[ په . ] (اِ.)1 - سلطان ، فرمانروا. 2 - هر چیز مهم و بزرگ . ؛ ~رخ زدن کنایه از: الف - فرصت را غنیمت شمردن . ب - غلبه یافتن . ؛با ~پالوده نخوردن کنایه از: خ
فریدون علملغتنامه دهخدافریدون علم . [ ف ِ رِ ع َ ل َ ] (ص مرکب ) پادشاهی که درفش او چون فریدون افراشته باشد. به کنایت پیروز و کامیاب . فریدون صفت : خسرو جمشیدجام ، سام تهمتن حسام خضر
شاهفرندلغتنامه دهخداشاهفرند. [ ف َ رَ ] (اِخ ) نام دخترفیروزبن کسری بود. سیوطی نویسد: چون قتیبةبن مسلم بر فیروزبن کسری یزدگرد به هنگام فتح خراسان چیره گشت دخترش شاهفرند را بگرفت و
اورندلغتنامه دهخدااورند. [ اَ رَ ] (اِ) مکر و فریب و خدعه . (از ناظم الاطباء) (غیاث اللغات ) (برهان ) (انجمن آرا) (شرفنامه ٔ منیری ). || شأن و شوکت و فر و شکوه و عظمت . (غیاث ال
گذشتنلغتنامه دهخداگذشتن . [ گ ُ ذَ ت َ ] (مص ) ذهاب . (لغت نامه ٔ مقامات حریری ). عبره کردن . مرور. رفتن . مضی . مر. ممر. خطور کردن . گذر کردن . گذشتن تیر از آنچه بدان آید. نفاذ.
صبالغتنامه دهخداصبا. [ ص َ ] (اِخ ) فتح علی خان . وی از مردم کاشان است و در شیراز به سر می برد. هدایت در ریاض العارفین از وی به ملک الشعرا و سلطان البلغا و افصح المتأخرین و ال