شاخصلغتنامه دهخداشاخص . [ خ ِ ] (ع ص ، اِ) بلند برآمده از هر چیزی . مرتفع. (اقرب الموارد). || تیر که ازبالای نشان درگذرد. سهم شاخص . (منتهی الارب ). تیر که ازروی نشانه بشود. (مهذب الاسماء). تیر که از آماج گذشته باشد. || چشمی که وا گشوده نهاده باشد. (مقدمه ٔ لغت میر سید شریف جرجانی ص <span cla
شاخصفرهنگ فارسی عمید۱. برآمده؛ مرتفع.۲. چشمگیر؛ برجسته.۳. (اسم) [مجاز] پارامتر؛ آنچه مقدارش ماهیت چیزی را معین میکند.۴. (اسم) خطکش مدرجی که در نقشهبرداری استفاده میشود.۵. (اسم) [مجاز] نمودار؛ نماینده.۶. (اسم) [مجاز] علامتی که در آفتاب برای تعیین و تشخیص وقت ظهر نصب میکنند؛ ساعت آفتابی
شاخصدیکشنری فارسی به انگلیسیbarometer, distinctive, indicative, index, parameter, pre-eminent, preeminent, standard
ارتفاع رویشگاهیsite heightواژههای مصوب فرهنگستانارتفاع متوسط درختان برای برآورد شاخص رویشگاه در یک تودۀ همسال
جدولمحصول تراکمvariable-density yield table/ variable density yield tableواژههای مصوب فرهنگستانجدولمحصولی که در آن تراکم توده علاوه بر شاخص رویشگاه و سن توده مورد توجه قرار میگیرد
جدولمحصول بهنجارnormal-yield tableواژههای مصوب فرهنگستانجدولمحصولی که میانگین رشد یک توده با تراکم مناسب را در طول زمان و معمولاً براساس ردههای شاخص رویشگاه نشان میدهد
جدولمحصول تجربیempirical yield tableواژههای مصوب فرهنگستانجدولمحصولی که معمولاً بر مبنای موجودی تهیه میشود و بیانگر میانگین حجم و سایر آمارهای مربوط به سن توده و گاه ردههای شاخص رویشگاه است
جدولمحصولyield tableواژههای مصوب فرهنگستانجدولی که محصول دارچوب مورد نظر از یک تودۀ همسال را براساس سن و ردههای شاخص رویشگاه نشان میدهد و شامل کمیتهایی چون قطرِ برابرِ سینه و تعداد ساقه و ارتفاع ساقه و سطحِ برابرِ سینه و حجم در واحد سطح توده است
شاخصلغتنامه دهخداشاخص . [ خ ِ ] (ع ص ، اِ) بلند برآمده از هر چیزی . مرتفع. (اقرب الموارد). || تیر که ازبالای نشان درگذرد. سهم شاخص . (منتهی الارب ). تیر که ازروی نشانه بشود. (مهذب الاسماء). تیر که از آماج گذشته باشد. || چشمی که وا گشوده نهاده باشد. (مقدمه ٔ لغت میر سید شریف جرجانی ص <span cla
شاخصفرهنگ فارسی عمید۱. برآمده؛ مرتفع.۲. چشمگیر؛ برجسته.۳. (اسم) [مجاز] پارامتر؛ آنچه مقدارش ماهیت چیزی را معین میکند.۴. (اسم) خطکش مدرجی که در نقشهبرداری استفاده میشود.۵. (اسم) [مجاز] نمودار؛ نماینده.۶. (اسم) [مجاز] علامتی که در آفتاب برای تعیین و تشخیص وقت ظهر نصب میکنند؛ ساعت آفتابی
شاخصدیکشنری فارسی به انگلیسیbarometer, distinctive, indicative, index, parameter, pre-eminent, preeminent, standard
شاخصلغتنامه دهخداشاخص . [ خ ِ ] (ع ص ، اِ) بلند برآمده از هر چیزی . مرتفع. (اقرب الموارد). || تیر که ازبالای نشان درگذرد. سهم شاخص . (منتهی الارب ). تیر که ازروی نشانه بشود. (مهذب الاسماء). تیر که از آماج گذشته باشد. || چشمی که وا گشوده نهاده باشد. (مقدمه ٔ لغت میر سید شریف جرجانی ص <span cla
متشاخصلغتنامه دهخدامتشاخص . [ م ُ ت َ خ ِ ] (ع ص ) کار مختلف و متفاوت . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). مختلف و متفاوت و جدا و ممتاز. (ناظم الاطباء).
شاخصفرهنگ فارسی عمید۱. برآمده؛ مرتفع.۲. چشمگیر؛ برجسته.۳. (اسم) [مجاز] پارامتر؛ آنچه مقدارش ماهیت چیزی را معین میکند.۴. (اسم) خطکش مدرجی که در نقشهبرداری استفاده میشود.۵. (اسم) [مجاز] نمودار؛ نماینده.۶. (اسم) [مجاز] علامتی که در آفتاب برای تعیین و تشخیص وقت ظهر نصب میکنند؛ ساعت آفتابی
خودروِ شاخصfloating carواژههای مصوب فرهنگستانوسیلۀ نقلیهای که با سرعت میانگینِ تردد در طول جاده حرکت میکند بهطوریکه شمار خودروهایی که از آن سبقت میگیرند برابر باشد با شمار خودروهایی که از آنها سبقت میگیرد
دورۀ موج شاخصsignificant wave periodواژههای مصوب فرهنگستاندورۀ تناوب موج شاخص در مجموعهای از امواج معین