شاخبلغتنامه دهخداشاخب . [ خ ِ] (ع ص ) دوشنده ٔ شیر. || سایل ، جاری . (ازالمنجد) (منتهی الارب ). خون جهنده . (ناظم الاطباء).
شخابلغتنامه دهخداشخاب . [ ش ِ ] (ع اِ) شیر تازه . (منتهی الارب ). شیر که دوشیده شده باشد. (از اقرب الموارد). || ج ِ شُخبَة. (منتهی الارب ). رجوع به شخبة شود.
سخابلغتنامه دهخداسخاب . [ س َخ ْ خا ] (ع ص ) مرد بسیار بانگ و فریاد. (منتهی الارب ). صخاب . رجوع به صخاب شود.
سخابلغتنامه دهخداسخاب . [ س ِ ] (ع اِ) گردن بند بی جواهر که ازمیخک و مانند آن سازند. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). گردن بند از مشک و پوست خرما و جز آن . (مهذب الاسماء). رجوع به الجماهر بیرونی ص 39 شود. || رشته ای که در آن مهره ها کشیده در گردن کودکان و دخ
شاخابهلغتنامه دهخداشاخابه . [ ب َ / ب ِ ] (اِ مرکب ) شاخ آبه شهرود. خلیج . (شعوری ). جویی و نهری باشد که از رود بزرگ و دریا جدا شود و آن را به تازی خلیج گویند. (فرهنگ جهانگیری ). جوی کوچکی را گویند که از رودخانه ای بزرگ یا رودخانه ای که از دریا جدا میشود جدا شد
خلیجواژهنامه آزادخلیج:شخاب یا شاخاب یا شاخابه معنای نفوذ و رخنه و گسترش شاخه آب دریا در خشکی. برعکس شبه جزیره که نفوذ خشکی در دریاست. جمله ی اقوامِ ایران را چو خـون شاخـابه پارس! خوانمش من این خلیجِ نیلگون شاخـابه پارس! دیگر آن نامِ وطن ! چون خون رنگینم به تـن ! هرگز از شاخـابه پارس ام!سر نپیچد در سخـن! نام آن شا
شاخابهلغتنامه دهخداشاخابه . [ ب َ / ب ِ ] (اِ مرکب ) شاخ آبه شهرود. خلیج . (شعوری ). جویی و نهری باشد که از رود بزرگ و دریا جدا شود و آن را به تازی خلیج گویند. (فرهنگ جهانگیری ). جوی کوچکی را گویند که از رودخانه ای بزرگ یا رودخانه ای که از دریا جدا میشود جدا شد