سیفورلغتنامه دهخداسیفور. [ س َ ] (اِ) بافته ٔ ابریشمی بسیارلطیف . (برهان ) (آنندراج ) (جهانگیری ). جامه ای است ابریشمی . (فرهنگ رشیدی ) : کناغ چندضعیفی بخون دل بتندبجمع آری کاین اطلس است و آن سیفور. ظهیرالدین فاریابی .زمین فرش سیفور
سیفورفرهنگ فارسی عمیدپارچۀ ابریشمی لطیف مانند دیبا و اطلس: ◻︎ چون روز سپید روی بنمود / سیفور سیاه شد زراندود (نظامی۳: ۴۵۹).
گِردگویچگی وراثتیhereditary spherocytosis, congenital hemolytic anemia, congenital spherocytic anemia, Minkowski-Chauffard syndromeواژههای مصوب فرهنگستانوجود گردگویچه در خون با منشأ مادرزاد
شفورلغتنامه دهخداشفور. [ ش ُ ] (ص ) شفود و نامشروع . (ناظم الاطباء). و رجوع به شفود شود. || (اِ) راسو و شغار. (از ناظم الاطباء). و رجوع به شفاره و شغار شود.
سفورلغتنامه دهخداسفور. [ س َف ْ فو ] (ع اِ) ماهی است بسیارخار. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ). || تخته ای است که بر آن حساب نویسند و بعد از نقل آن محو سازند. (منتهی الارب ). جریده ٔ چوبین . (مهذب الاسماء). سبورة. (اقرب الموارد).
سفورلغتنامه دهخداسفور. [ س ُ ] (ع مص ) بسفر شدن . (المصادر زوزنی چ بینش ص 131) (تاج المصادر بیهقی ) (از اقرب الموارد).
سیفورآبادلغتنامه دهخداسیفورآباد. [ س ِ] (اِخ ) دهی است از دهستان اندیکا بخش قلعه زراس شهرستان اهواز. دارای 250 تن سکنه . آب آن از چشمه . محصول آنجا غلات است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
شتربارلغتنامه دهخداشتربار. [ ش ُ ت ُ ] (اِ مرکب ) شتروار. بار اشتر. اشتربار. باری که به مقدار برداشتن شتر باشد. (آنندراج ). بار شتر. (ناظم الاطباء). آن مقدار بار که بر شتر توان حمل کرد : زر و زیور آرند خروارهاز سیفور و اطلس شتربارها. نظامی .
زرین درفشلغتنامه دهخدازرین درفش . [ زَرْ ری دَ / دِ رَ ] (اِمرکب ) درفشی ساخته از زر. علَمی از طلا : ستاده ملک زیر زرین درفش ز سیفور بر تن قبای بنفش . نظامی .ز بس پرنیانهای زرین درفش هوا گشته گلگون
ستادنلغتنامه دهخداستادن . [ س َ / س ِ دَ ] (مص ) پهلوی پازند «ستاتن » ، هندی باستان ، سانسکریت ریشه ٔ «ستا» (دزدیدن )، اوستا «تایو» (دزد). هوبشمان شکل مصدری اصلی را «سیتادن » دانسته = «ستدن » فارسی «ستادن » ، در پهلوی «ستاتن » ، ارمنی «ستان - ام » (دریافت کنم
بنفشلغتنامه دهخدابنفش . [ ب َ ن َ ] (ص ، اِ) کبودرنگ و نیلگون . (غیاث ). بنفشه رنگ . (آنندراج ). رنگ کبود مانند رنگ گل بنفشه . (ناظم الاطباء). کبود. (شرفنامه ٔ منیری ). رنگی است فرعی که از ترکیب دو رنگ اصلی قرمز و آبی بدست آید. (فرهنگ فارسی معین ). رنگی چون رنگ پوست ِ بادنجان . (یادداشت بخط م
کناغلغتنامه دهخداکناغ . [ ک َ ] (اِ) کرم پیله باشد یعنی کرمی که ابریشم می تند. (برهان ). کرم ابریشم . (رشیدی ). کرم پیله . (آنندراج ) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (جهانگیری ) (الفاظ الادویه ). پیله . نوغان . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : کناغ چند ضعیفی به خون دل بتند
سیفورآبادلغتنامه دهخداسیفورآباد. [ س ِ] (اِخ ) دهی است از دهستان اندیکا بخش قلعه زراس شهرستان اهواز. دارای 250 تن سکنه . آب آن از چشمه . محصول آنجا غلات است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).