سپندلغتنامه دهخداسپند. [ س ِ پ َ ] (اِ) مخفف اسپند. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). تخمی باشد که بجهت چشم زخم سوزند. (برهان ). سپند که اسپند گویند و دفع چشم بد را سوزند. (آنندراج
سپندلغتنامه دهخداسپند. [ س ِ پ َ ] (اِخ ) مخفف «اسپند» که کوهی بوده است در سیستان . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ).نام کوهی هم هست . (برهان ). نام کوهی . (غیاث ) (شرفنامه ). نام ک
سپند سوختنلغتنامه دهخداسپندسوختن . [ س ِ پ َ ت َ ] (مص مرکب ) کنایه از دفع جن زدگی کردن . کنایه از دفع چشم بد کردن : دیوت از راه ببرده ست بفرمای هلاتات زیر شجر گوز بسوزند سپند.ناصرخسر
سپند سوختنلغتنامه دهخداسپندسوختن . [ س ِ پ َ ت َ ] (مص مرکب ) کنایه از دفع جن زدگی کردن . کنایه از دفع چشم بد کردن : دیوت از راه ببرده ست بفرمای هلاتات زیر شجر گوز بسوزند سپند.ناصرخسر
سپندارمذلغتنامه دهخداسپندارمذ. [ س ِ پ َ م َ ] (اِ مرکب ) بمعنی اسفندارمذ است که ماه دوازدهم از سال شمسی باشد. (برهان ) (آنندراج ) : سر آمد کنون قصه ٔ یزدگردبماه سپندارمذ روز ارد. ف
سپندانلغتنامه دهخداسپندان . [ س ِ / س َ پ َ ] (اِ) خردل و آن تخمی است دوایی . (از غیاث ) (آنندراج ) (برهان ) (صحاح الفرس ): خرفق ؛ خردل فارسی بلغت اهل شام و بمصر به حشیشة السلطان