smoothدیکشنری انگلیسی به فارسیصاف، سطح صاف، صاف کردن، هموار کردن، صاف شدن، روان کردن، ارام کردن، تسکین دادن، ملایم شدن، صافکاری کردن، تسویه کردن، هموار، نرم، روان، ملایم، صیقلی، ساده، بدون ا
سگلغتنامه دهخداسگ . [ س َ ] (اِ) پهلوی «سک » (لغت جنوب غربی )، پارسی باستان «سکا» = ایرانی باستان «سپکا» (هرودتس «سپاخا» را در زبان مادی به معنی (سگ ) آورده است ). آریایی «سوآ
بستنلغتنامه دهخدابستن . [ ب َ ت َ ] (مص ) پهلوی بستن . از ریشه ٔ اوستایی و پارسی باستان ، بند . طبری ، دوستن . مازندرانی ، دوسّن و دَوسن . گیلکی ، دوستن . بند کردن . فراهم کشیدن