سویلغتنامه دهخداسوی . [ س َ وی ی ] (ع ص ) مستقیم . راست : گرفته اند نکوخواه و بدخوه تو مدام یکی طریق ضلالت یکی سبیل سوی .سوزنی .
ثویلغتنامه دهخداثوی . [ ث َ وی ی ] (ع اِ) مهمانسرای . || مهمان . || بندی . ج ، اَثویاء. || مجاور یکی از حرمین شریفین .
ثویلغتنامه دهخداثوی . [ث ِ وی ی ] (ع اِ) جامه ٔ گروهه که بالای میخ بندند و بر آن مشک شیر بجنبانند تا مشک دریده و پاره نگردد.
صویلغتنامه دهخداصوی . [ ص ُ وا ] (ع اِ) اطراف . اخذه بصواه ؛ یعنی گرفت او را بهمه ٔ اطراف وی . (منتهی الارب ).
سوی پا دیدنلغتنامه دهخداسوی پا دیدن . [ ی ِ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از شرمنده و خجل شدن . (برهان ) (فرهنگ رشیدی ). در حالت انفعال و خجالت می بودن . (آنندراج ).
سوی کسی گرفتنلغتنامه دهخداسوی کسی گرفتن . [ ی ِ ک َ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) جانب کسی گرفتن . (آنندراج ) (مجموعه ٔ مترادفات ص 324) : فلک بی رنگ خواهد روی ما راچه سان گیرد بمیدان سوی ما را