سوفچهلغتنامه دهخداسوفچه . [ چ َ / چ ِ ] (اِ) شوشه ٔ زر. (آنندراج ). شوشه ٔ زر و سیم . || ریزه ٔ زر. (آنندراج ) (ناظم الاطباء) : به یکی لقمه که از خون تو خورد آن مسکین به یکی سوفچه زرش بفروشی تو کنون . منجیک
سوفچهفرهنگ فارسی عمید۱. ریزۀ چیزی؛ خرده و ریزۀ هر چیز.۲. ریزۀ زر یا فلز دیگر.۳. شوشۀ زر یا سیم: ◻︎ به یکی لقمه که بر خوان تو کرد آن مسکین / به یکی سوفچهٴ زرش مفروش کنون (منجیک: شاعران بیدیوان: ۲۴۶).
سوفةلغتنامه دهخداسوفة. [ ف َ ] (ع اِ) زمین یا زمین میان ریگ و درشتی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
شگوفهلغتنامه دهخداشگوفه . [ ش ِ ف َ / ف ِ ] (اِ) شکوفه . (ناظم الاطباء). گل درخت میوه . || مطلق غنچه و گل . (آنندراج ). رجوع به شکوفه شود.- شگوفه رنگ ؛ کنایه از سفید است . (آنندراج ) : شگوفه رنگ شد مویت
صوفیهفرهنگ فارسی عمیدفرقهای از مسلمانان که طریقه و مسلک آنان ریاضت، عبادت، تزکیۀ نَفْس، پیمودن مراحل اخلاص، و کسب معرفت است و معتقدند که با عبادت و ریاضت و تزکیۀ نَفْس میتوان به حق و حقیقت راه یافت. پیشوایانی دارند که مریدان را در طریق حق ارشاد میکنند؛ اهل طریقت؛ اهل کشف؛ اهل طریق.
صوفةلغتنامه دهخداصوفة. [ ف َ ] (اِخ ) پدر قبیله ای است از مضر. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). بنی صوفه در تمام دوره ٔ سلطه ٔ بنی جرهم و بنی خزاعه سه چیز از مراسم حج را بعهده داشتند: اجازه ٔ عرفات ، افاضه ٔ از مزدلفه ، اجازه ٔ ازمنی . (تاریخ اسلام تألیف فیاض چ 1</sp
شوشلغتنامه دهخداشوش . [ ش َ / شُو ] (اِ) شاخهای درخت انگور و به عربی قضبان . (برهان ) (رشیدی ).شاخهای درخت انگور. (انجمن آرا) (آنندراج ): قضبان ؛ شوش . (السامی فی الاسامی ). || شاخه . ترکه . شاخ تر باریک . شوشه . شیش . (یادداشت مؤلف ). || شمش . خفچه . شوشه
شمشلغتنامه دهخداشمش . [ ش ُ / ش ِ ] (اِ) طلا و نقره ٔ گداخته و در ناوچه ٔ آهنین ریخته که شفشه نیز گویند. (ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (از برهان ). خفچه . سوفچه . سبیکه . شوش . شوشه . اسروع . (یادداشت مؤلف ). قطعه ٔ فلزی که هنوز چیزی باآن ساخته نشده و معمولا
شوشهلغتنامه دهخداشوشه . [ شو ش َ / ش ِ ] (اِ) شفشه و سبیکه ٔ طلا و نقره و امثال آن و آن جسد گداخته باشد که در ناوچه ٔ آهنین ریزند. (برهان ). سباک زر و نقره و آهن و غیره . (غیاث اللغات ). شفشه ٔ طلا و نقره وامثال آن و آن را شمش و سباک نیز گویند. (فرهنگ جهانگیر