سوفچهلغتنامه دهخداسوفچه . [ چ َ / چ ِ ] (اِ) شوشه ٔ زر. (آنندراج ). شوشه ٔ زر و سیم . || ریزه ٔ زر. (آنندراج ) (ناظم الاطباء) : به یکی لقمه که از خون تو خورد آن مسکین به یکی سوفچ
سوفچهفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. ریزۀ چیزی؛ خرده و ریزۀ هر چیز.۲. ریزۀ زر یا فلز دیگر.۳. شوشۀ زر یا سیم: ◻︎ به یکی لقمه که بر خوان تو کرد آن مسکین / به یکی سوفچهٴ زرش مفروش کنون (منجیک: شاعر
سفچهلغتنامه دهخداسفچه . [ س َ چ َ / چ ِ ] (اِ) به معنی سفچ است که خربزه ٔ نارسیده باشد. (برهان ): خربزه ٔ نارسیده . (اوبهی ) (الفاظ الادویه ). خربزه ٔ خام نارس که کالک نیز گویند
سوچهلغتنامه دهخداسوچه . [ چ َ / چ ِ ] (اِ) خشتک جامه و آن پارچه ای باشد چهارگوشه که در زیر بغل جامه دوزند و آنرا بغلک نیز گویند و بعضی آن پارچه ٔ مثلث متساوی الساقین را گفته اند
سوفتهلغتنامه دهخداسوفته . [ ت َ / ت ِ ] (اِ) مکر.فریب . حیله . || کرم گندم خوار . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (برهان ).
سوفةلغتنامه دهخداسوفة. [ ف َ ] (ع اِ) زمین یا زمین میان ریگ و درشتی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
شمشلغتنامه دهخداشمش . [ ش ُ / ش ِ ] (اِ) طلا و نقره ٔ گداخته و در ناوچه ٔ آهنین ریخته که شفشه نیز گویند. (ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (از برهان ). خفچه . سوفچه . سبیکه . شوش .
شوشهلغتنامه دهخداشوشه . [ شو ش َ / ش ِ ] (اِ) شفشه و سبیکه ٔ طلا و نقره و امثال آن و آن جسد گداخته باشد که در ناوچه ٔ آهنین ریزند. (برهان ). سباک زر و نقره و آهن و غیره . (غیاث
شوشلغتنامه دهخداشوش . [ ش َ / شُو ] (اِ) شاخهای درخت انگور و به عربی قضبان . (برهان ) (رشیدی ).شاخهای درخت انگور. (انجمن آرا) (آنندراج ): قضبان ؛ شوش . (السامی فی الاسامی ). ||