سوزنگرلغتنامه دهخداسوزنگر. [ زَ گ َ ] (ص ) سوزن ساز. آنکه سوزن سازد : بمدح مجلس میمون تو مزین بادجریده ٔ سخن آرای پیر سوزنگر. سوزنی .بگفت ای کور سوزنگر مرا در کار کن آخرکه از جور تو افتاده ست با کیمخت گر کارم . <p class="auth
سوزنگریلغتنامه دهخداسوزنگری . [ زَ گ َ ] (حامص مرکب ) عمل سوزن ساختن . کار سوزن ساز : سوزنگری بمانم و کیمخت گر شوم خر لنگ شد بمرد خرک مرده به که لنگ . سوزنی .تا شرط شغل سوزن و سوزنگری بعرف آخر بود بمثقبه اول بمطرقه .<p class="
سوزنگریلغتنامه دهخداسوزنگری . [ زَ گ َ ] (حامص مرکب ) عمل سوزن ساختن . کار سوزن ساز : سوزنگری بمانم و کیمخت گر شوم خر لنگ شد بمرد خرک مرده به که لنگ . سوزنی .تا شرط شغل سوزن و سوزنگری بعرف آخر بود بمثقبه اول بمطرقه .<p class="
ملزملغتنامه دهخداملزم . [ م ِ زَ ] (ع اِ) نوعی از دست افزار سوزنگر و صیقلی . (صراح ) (از ناظم الاطباء). دو چوب که میان آن به آهن بندند و آن نوعی از دست افزار سوزنگر و صیقل گر است . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || پیچ و منگنه . (ناظم الاطباء).
جسگلغتنامه دهخداجسگ . [ ج َ ] (اِ) جَسْک . رنج و محنت و بلا. (یادداشت مؤلف ) : عقل خندد بزیر دامن دربر کر جسگ و کور سوزنگر.سنائی .
ابارلغتنامه دهخداابار. [ اَب ْ با ] (ع ص ، اِ) سوزنگر. سوزن فروش . || کیک . || چاه کن . کن کن . مقنی . || اشیاف ابار؛ دوائی است درد چشم را. || رصاص اسود. سرب سوخته .
ملزاملغتنامه دهخداملزام . [ م ِ ] (ع اِ) انبر. (مهذب الاسماء). دو چوب که میان آن به آهن بندند و آن نوعی از دست افزار سوزنگر و صیقل گر است . (آنندراج ). کلبتین و انبر و یا آچار که چیزی را بدان محکم گرفته می پیچانند. || پیچ و منگنه . (ناظم الاطباء).
سوزنگریلغتنامه دهخداسوزنگری . [ زَ گ َ ] (حامص مرکب ) عمل سوزن ساختن . کار سوزن ساز : سوزنگری بمانم و کیمخت گر شوم خر لنگ شد بمرد خرک مرده به که لنگ . سوزنی .تا شرط شغل سوزن و سوزنگری بعرف آخر بود بمثقبه اول بمطرقه .<p class="