سود کردنلغتنامه دهخداسود کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) ربح بردن . نفع کردن . || سود دادن . فایده دادن : چه سود کند که آتش عشقش دود از دل و جان من برانگیزد. عسجدی .پنبه بدان تر کنند و برگیرند عظیم سود کند. (نوروزنامه ).لابه کردیمش بس
سد پرتابblocked shot, block 8واژههای مصوب فرهنگستاندر بسکتبال، منحرف کردن توپ پرتابشده در مسیرش به سمت سبد، پیش از طی کردن قوس فرودین، بهطوریکه از گل جلوگیری شود
سودا کردنلغتنامه دهخداسودا کردن . [ س َ / سُو ک َ دَ ] (مص مرکب ) مبادله . معاوضه . بدل کردن . عوض کردن . تبدیل . تعویض . خرید و فروخت . || روی درهم کشیدن . بخشم شدن : ... در حالتی که ملک را پروای سخن شنیدن او نبود، اعلام کردند بهم برآمد و
سودا کردنفرهنگ مترادف و متضاد۱. معامله کردن، خریدوفروش کردن، دادوستد کردن، دادنو گرفتن ۲. تندی کردن ۳. خشمگین شدن
سوداگری کردنواژهنامه آزاددادن و گرفتن معامله داد و ستد فروختن و خریدن دادن و جایگزین کردن بی اختیار از دست دادن و بی اختیار گرفتن چیزی به ازای ان
سودلغتنامه دهخداسود. (اِ) در مقابل زیان و به عربی نفع گویند. (برهان ). پهلوی «سوت » (نفع، فایده )، ریشه ٔ اوستایی «ساو» (فایده بردن )، رجوع شود به نیبرگ ص 209، بلوچی «سوت » ، «سیت » . (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). نفع. فایده . ضد زیان . حاصل . منفعت . انت
سودلغتنامه دهخداسود. (مص مرخم ، اِمص ) آسودن . زندگی کردن . مخفف آسود : من نیارم در جهان بی آب سودزآنکه زاد و بود من در آب بود.عطار(منطق الطیر).
سودلغتنامه دهخداسود. (ع اِمص ) مهتری . داوری . (ناظم الاطباء). مهتری . (منتهی الارب ). || (ص ، اِ) ج ِ اسود به معنی سیاه . (غیاث ) (آنندراج ) : تا بزاید در جهان جان وجودبس نماید اختلاف بیض و سود.مولوی .
سودلغتنامه دهخداسود. (ع مص ) مهتر شدن . (منتهی الارب ). مهتر گردیدن . (از ناظم الاطباء).- ایام السود ؛ روزگار بدبختی و نامساعدی ومنحوس . (ناظم الاطباء).- سودالاکباد ؛ دشمنان . (ناظم الاطباء).- سودالبطون ؛ لا
سودلغتنامه دهخداسود. (فرانسوی ، اِ) (اصطلاح کیمیا) اکسید سدیوم که حاصل میشود از خاکستر نباتات بحری . (ناظم الاطباء).
داود الاسودلغتنامه دهخداداود الاسود. [ وو دُل ْ اَس ْ وَ ] (اِخ ) او را پنجاه ورقه شعرست . (فهرست ابن الندیم ).
دریای اسودلغتنامه دهخدادریای اسود. [ دَرْ ی ِ اَس ْ وَ ] (اِخ ) بحر اسود. دریای سیاه . رجوع به بحر اسود ذیل بحر و دریای سیاه شود.
دست فرسودلغتنامه دهخدادست فرسود. [ دَ ف َ ] (ن مف مرکب ) دست فرسوده . فرسوده شده با دست . (ناظم الاطباء). استعمال شده : دست فرسود حل و عقد تو بادهرچه در کلک دهر مقدور است . انوری .|| دست خورده . کالای مستعمل و تباه شده . (آنندراج ). و ر
حجر اسودلغتنامه دهخداحجر اسود. [ ح َ ج َ رِ اَس ْ وَ ] (ترکیب وصفی ، اِمرکب ) به اصطلاح اهل صناعت [ یعنی کیمیاگران ] موی سر است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). رجوع به حجرالاسود شود.
حجرالکحل الاسودلغتنامه دهخداحجرالکحل الاسود. [ ح َ ج َ رُل ْ ک ُ لَل ْ اَ وَ ] (ع اِ مرکب ) دمشقی گوید: و یسمی الاثمد، و هو من حجارة الرصاص ترابی غلبت علیه الکبریتیة. و انواعه اربعة منها ثلاثة باصفهان و واحد بالاندلس بالمغرب من مدینة وادیاش جبل صغیر ینبع منه ماء رصاصی لایشربه احد. فاذا کان اسبوع فی السن