سوخته چالیلغتنامه دهخداسوخته چالی . [ ت َ ] (اِخ ) طایفه ای از ایل بچاقچی کرمان . (جغرافیای سیاسی کیهان ص 95).
سوختهفرهنگ مترادف و متضاد۱. آتشگرفته، خاکسترشده ۲. گداخته ۳. محترق ۴. بربادرفته ۵. باخته، ناکام ۶. محنتکشیده، زجرکشیده ۷. شیفته، شیدا، عاشق ۸. سوختهجان، سوختهدل ۹. عطشزده، خشک، بیآب (زم
سوختهلغتنامه دهخداسوخته .[ ت َ / ت ِ ] (ن مف / نف ) هر چیز که آتش در آن افتاده باشد. (برهان ). هر چیز آتش گرفته . هر چیز که آتش درآن افتاده باشد. محروق . (ناظم الاطباء) : کنون کن
سوختهفرهنگ انتشارات معین(سُ خْ تِ) (ص مف .) 1 - هر چیز آتش گرفته ، محترق . 2 - مجازاً آزار کشیده ، محنت رسیده از حوادث دوران یا عشق .
سوختهفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. چیزی که آتش در آن افتاده؛ آتشگرفته.۲. [مجاز] محنتکشیده و آزاردیده.۳. (اسم، صفت) [مجاز] کسی که عشق و سوزی داشته باشد.۴. (اسم) جسمی سیاهرنگ که از دود تریاک
چالتاسیانلغتنامه دهخداچالتاسیان . (اِخ ) دهی است جزء دهستان بهنام سوخته بخش ورامین شهرستان تهران که در 4 هزارگزی شمال خاوری ورامین و 2 هزارگزی شمال راه آهن واقع شده . 221 تن سکنه دار
رامیانلغتنامه دهخدارامیان . (اِخ ) از بلوکات استرآباد (گرگان ) است که دارای 34 آبادی و 9 فرسخ مساحت میباشد. مرکز آن رامیان و حدود آن بشرح زیر است : از شمال به صحرای ترکمن و حاجی ل
خامیلغتنامه دهخداخامی . (حامص ) ناپختگی . ناآزمودگی . (ناظم الاطباء). مقابل پختگی . بی تجربگی . بی وقوفی : چو خان نهاد نهاری فرونهد پیشت چو طبع خویش بخامی چو یشمه بی چربو. منجیک
پوکلغتنامه دهخداپوک . (ص ) هر چیز متخلخل و سبک شده از اثر گذشتن زمان و پوسیدگی چنانکه چوبی ، یا بی مغز از میوه های خشک کرده مانندفندق و گردو و بادام و غیره ، و میان تهی چنانکه
دودلغتنامه دهخدادود. (اِ) جسمی بخارشکل شبیه به ابر که از اجسام در حین احتراق متصاعد می گردد. (ناظم الاطباء). جسمی تیره و بخاری شکل و شبیه ابر که به سبب سوختن اشیاء پدید آید و ب